کانون فرهنگی ادبی مهتاب

هفتۀ خون 

این هفته کانون مهتاب طبق برنامه های هفتوار خود بزم شعر شام جمعه 15/6/1397 خورشیدی خودرا برگزار کرد. اما با دریغ و درد که در کشور ما جوی خون جاری بود و هست؛ طبیعیست که شعر مهتاب هم زخم دار بود و بوی خون می داد.

بزم شعر مهتاب که توسط یکی از جوانان کانون مهتاب، آقای سهیل سلطانیار، گردانندگی می شد، درآن شیخ الشعرا استاد فدایی هروی و شعرا وعلاقه مندان عرصۀ شعر و ادب اشتراک کرده بودند.

در ابتدا استاد فدایی بزرگوار، محفل را با  خوشخوانی این غزل خود در اندیشه و اندوه فرو بردند:

  وادی اندیشه

شـــــب كه از غــــصــــه وانــــدوه دل ناشادم 

رفت تــــا شـــمــــسۀ ایــــــوان فــلـــك فریادم 

جـــلـــوه ئی كــرد درآئـــیـــنۀ دل شاهد عشق

كه زخــود رفتـــــم ویــــكــباره دل ازكف دادم

غــــم آشــــــوب زمــــــان خاك نشین كرد مرا

ورنــــــه درگـــــلـــشــــن افلاك بـــــود بنیادم

بــــعـــد ازیـــــن دست خـــیالم به كمالی نرسد

مـــــــن كه در وادی انــــدیــشـــــه زپا افتادم 

بس كه گفتم سخن ازآتش وخون تاصف حشر

نــــــــــرود شیوۀ اربـــــــــاب ستم از یـــادم

نـــــقـــــش آزادگـــی ازناصیه ام كرد ظهور

نــــــنـــگ ذلـــــــــت نپذیرم كه دهد بــربادم

نه من آن مرغ حریصم كــه لجن زارهـــوس

كند از بــهــــــر طمع دســـــتخوش صـــیادم 

بــــــی نیاز ازكف احسان ســـــیه دستـــانم

تــــــــا رســــــد ازدرخــــاصان خدا امـدادم

بــــنــــدۀ قدرت و زور و زر و تزویر نــیم

كرده اســــــتاد ازل تــــــاكه چنین ارشادم

هست درسینه مرا گنج معانی زســــخـــن 

داده یـــــزدان ز ازل  نعمت اســــــتعدادم

ضعـــــف پـــیری اگر ازپای درآورده مرا

بـــــــاز بــــــاطــبع جوان برسرپا استادم 

یارب ازلطف سرانگشت نجاتی بفرســـت

تـــــــــا ازایــــن محنت واندوه كند آزادم 

آنـــــچه یك عمر ازاین زال سیه دل دیدم 

بـــــارهـــا گفتم واز گــــفتۀ خود دلشادم 

بس “فدائی” دلم افسرده ز اوضاع جهان

نــــغـــمـــۀ شــــاد نـــخـیزد ز دل ناشادم

***************************

آقای عبدالحمید مطهری این غزل استاد سخا را خوشخوانی کردند.

 

كسى نمى شنود، من صداى خاموشم

مرا به خاك ميفگن بكش در آغوشم

هزار تكه شدم، تكه تكه ام، بر دار
درون كيسه بريز و بگير بردوشم

ترا به سرخى اين جاده ها قسم كه مپرس
چرا به محفل آلاله ها سيه پوشم

سپيده سر زد و روز آمد و نمى دانم
چرا ز خاطر خورشيد هم فراموشم

بگو به عُربده جويان جام هاى بلور
كه در سفال سكوت خودم چه مى نوشم

به مثل حلقه ى گرداب مى تپم در خود
اگر چو دامن صحرا هميشه خاموشم

كمى تبسم شيرين بريز بر لب هام
كمى غزل بچكان روى لاله ى گوشم

مرا ببخش اگر شعر من شده هذيان
سموم دلهره ى خاك، كرده بى هوشم

********************

شاعر جوان و با احساس شهر هرات، آقای هارون بهیار، این سرودۀ پر محتوای خودرا خوشخوانی کردند.

 

پیش می رفت تا به آزادی، ناگهان در گلو صدا خفه شد

یک نفر ظرف چند ثانیه، زیر آوار جا به جا خفه شد

یک طرف یک جوان بازیگر، یک طرف یک جوان بازیگوش

یک طرف کودکی و آنسوتر، شاه بیرون زد و گدا خفه شد

مادری روی نعش دختر هاش، جیغ میزد برای آرامش

پاره شد لایۀ اوزون از سوز، کفتر صلح در هوا خفه شد

پدری پرس و جو کنان می گفت، چشم هایم دگر نمی بیند

بین این گازهای اشک آور، تازه داماد من کجا خفه شد!؟

خبر آورد یک نفر، لیلا!!! شوهرت را خدا بیامرزد

از دهانش سر نماز و دعا، ربنا آمد، آتنا….خفه شد

کشته بودند و باز می گفتیم، خواستار عدالت و صلحیم

با قلم رو به عدل می رفتیم، با گلوله صدای ما خفه شد

*********************************** 

یکی از شرکت کنندگان این سوگنامۀ وطنی را خوشخوانی کرد.

 

جز مصیبت خبری نیست ز کاشانه ی ما

بر سنگ سنگ غم آباد شده خانه ی ما

گل داغیست به دل یا گل زخمی بر تن

غیر ازین گل نشگفته است به گلخانه ی ما

نشه ی خشم و جنونیم به جای مستان

مرده بر دوش کشند از در میخانه ی ما

جز مصیبت خبری نیست ز کاشانه ی ما

بر سر سنگ غم آباد شده خانه ی ما

هدف خنجر ما قلب برادر باشد

دست قابیل بنا کرده ستم خانه ی ما

با تیمم مگر از بهر نمازی خیزی
جوی خون است روان طرف وضو خانه ی ما

کاخ شادیست نمایان ز پس قصه ی تو

گریه آباد بود در پی افسانه ی ما

***********

سایه حریری غزلی با همین مناسبت اوضاع وطن خونین ما، از شیخ الشعرا استاد فدایی خوشخوانی کرد.

دل صد پاره

غــم میهن خــورم یا مــردم آواره یا هـــردو

کشم آه از جگر یا از دل صد پاره یا هــــردو

زنیش عقرب و افعی نشد ایمن جهان یکـــدم

ز افعی سر کنم یا عـقرب جرّاره یا هــــــردو

وطن در آتش و خون غوطه ور آمد، نمیدانم

ز بمب آرم سخن یا غرّش طیاره یا هـــــردو

بخون غلطیدن نخل جوانان را چسان گــویــم

ز رگبار مسلسل، یا که از خمپاره یا هــــردو

میان آتش ظلم جهان خــــواران که می سوزد

یتیم بی پــــدر؟ یا مــادر بیچاره؟ یا هـــــردو

بــــه حال ملت بیچارۀ افـــغـان زمیـــن یارب

دل آهن شود خون یا که سنگ خاره یا هـردو

جهان با این جهانخواران شیاد چپاولــــگــــر

ره پــــیــــکار گیـــرد یا طریق چاره یا هردو

“فدائی” از بیان آتش و خون طبع مــوزونت

ز خامه خون فشاند یا که آتشپاره یا هـــــردو

این بود چکیدۀ از محفل شب شعر مهتاب که خدمت سایت وزین “افراشته” ارسال شد تا در دسترس علاقه مندان گذاشته شود.