از: محمد رضا کریمی – ارسالی فوزیه حیدریان
هرات شهر بیدروازه
شهر بیدروازه چوکیدار می خواهد چه کار؟
مُلک بیصاحب در و دیوار می خواهد چه کار؟
حاکمی که طوق لعنت هست زیبِ گردنش
پالهنگ و قیزه و افسار می خواهد چه کار؟
ملتی که چشم پوشیدهاست از آزادیش
بهر بیداری او اصرار می خواهد چه کار؟
ما که خود هستیم گنگ و کور و نابینا و کر
چون حقیقت روشن است انکار می خواهد چه کار؟
این عروسک های دست دلقکان صحنه را
خجلت و شرم و حیا و عار می خواهد چه کار؟
نیمی از ما منگ بی پولی و نیمی مست پول
شهر ما را خانۀ خَمَّار می خواهد چه کار؟
کرده گر عقل از سر ما کوچ؛ هرگز باک نیست
عالم دیوانگی هشیار می خواهد چه کار؟
شیخ؛ دزد و شحنه دزد و حاکم و محکوم، دزد
شهر دزدان را طناب دار می خواهد چه کار؟