کانون ادبی فرهنگی مهتاب

نیت بادارتان کج است

امشب پنجشنبه 8/6/1397 خورشیدی کانون ادبی فرهنگی مهتاب طبق معمول گذشته، بزم شعری آراست که این بزم با شکوه با حضور شیخ الشعرا استاد فدایی هروی و عدۀ از شعرای پیشکسوت و جوان، استادان و فرهنگیان ادب پرور رونق خاصی به خود گرفته بود. این شب شعر که با گردانندگی جوان برومند، سهیل سلطانیار، همراهی میشد،  شکوهمند و پر بار بود.

در ابتدا، محفل را استاد فدایی با این غزل پر درد، از سروده های خود، گرم و پر  از احساس نمودند:

امشب زبس كه هــــمنفس بــيــقرارى ام     تا بامداد در پى اخــــــــــتر شــــمارى ام 
از بـــس كه  راه مــــطلب ناياب رفته ام     انديشه باز مانده از ايـــــن رهسپارى ام 
ذوق هــنـــر نــــمـــــــانده ودُر كمال نيز     بگذشته سال وماه كزاين جامه عارى ام 
تا مزدكار شعر و ادب رنج و خجلت است    من غرق ازاين معامله در شرمسارى ام 
عــمـــرى چو ديد بار تهى دستى ام فلك      وامانده در شــگــفت از اين بُردبارى ام  
يارب كجاســـت دســــت صفا و محبتى       كارد بـــرون ز ورطۀ اين دل فگارى ام 
افــتـــاده ام زپـــــــاى درين تنگنا قفس      دردا كه بــــرنخاست كسى بهر يارى ام 
بگداخت گر به بوتۀ حـــرمان جوانى ام       واى از گداز پيرى واين رنج خوارى ام 
هر تـــيــر كــز كمان قضا برجهد مَنَش         آمـــــاده در برابر صــــد زخم كارى ام 
امــــــــروز  بار سستى پايم بٌرد عصا          بـــــريـاد روز كودگى و نى سوارى ام 
تكليف قلب و پيرى و تـــاريكى دو چشم         كردعاقبت به گوشۀ عزلت حصارى ام 
اى روز گار! خانۀ عــــمرت خراب باد        تا چند خوارديــــــدۀ ايـــــام دارى ام؟ 
يك عــمر بار خانه به دوشى وپيش كس        يك لحظه خم نـــشــد الف استوارى ام 
بارى خوشم به اين هـــمه آلام روزگار        كآزادگى است حاصل اين خاكسارى ام 
      اين ها بيان شكوه نبودعرض حال بود 
       جـــانــا! نــشان تيرملامت، مدارى ام
*****************
در ادامۀ محفل، سایه حریری غزلی را از سروده های استاد سخا خوشخوانی کرد.

اى گمرهان ياوه!فرضاً كه راه راست،
ولى بار تان كج است!
يا بار اگر درست،
ولى كار تان كج است!

هرگز به نيمِ راه ثريا نمى رسد
وقتى كه خشت اول ديوار تان كج است

زود است ناگهان كه فروريزد اين بنا
چون نقشه ى مزخرف معمار تان كج است

بى آبرو شديد و خجالت نمى كشيد
اى حلقه ى كه شمله ى دستار تان كج است!

سرشار و بى خيال، كجا مى دويد؟ هان!
اى گمرهان ياوه كه افسارتان كج است!

چون لاشخوار در پى مردار مى پريد
آيينه هم نگفت كه منقار تان كج است؟!

تاكى غلام و حلقه به گوشيد؟! واى تان!
والله قصد و نيت بادار تان كج است

هرگز، به هيچ وجه به مقصد نمى رسيد
اين گونه تا كه نحوه ى رفتار تان كج است

****

در ادامۀ برنامه آقای واحد مطهری سرودۀ با محتوائی را از شاعر جوان، طارق جلالیپور، خوشخوانی کرد.

از شب پرم چگونه بگویم، این روح خسته خواب ندارد
ساکت بشین و حرف نه، بس کن، هر پرسشت جواب ندارد

روز و شبم تناقض محض اند، شب ماه را ندیده به خوابش

تف برحصار و پهنه‌ی روزی، روزی که آفتاب ندارد

تردید را به خلسه بینداز، باید که ماشه را بچکانی
مغزِ مرا تو فرش زمین کن، مغزی که اضطراب ندارد

سلول‌های ما شده سمی، با استکان سم‌ زده باید
دیوار را نشانه بگیری، این استکان شراب ندارد

شاید که قبله قبله ببوسم، پای “فدائی هروی” را
چون جز تو در مدار قصیده، یک مرد شعر ناب ندارد

هی کف زدند و شعر سرودم، من از تبار واهمه بودم
دانی چقدر گریه نمودم؟ شرمنده‌ام حساب ندارد

باخواندن دو آیه، نه، که دو مصرع، پی برده‌ام به اینکه بگویم
جز مولوی هزار پیمبر، حتا یکی کتاب ندارد

وزنی‌ست تازه تجربه کردم، مفعولُ فاعلاتُ فعولُن
مستفعلُن مفاعلتُن فَع، در پیش بنده تاب ندارد

واریز کرده اند به نامت، یک عمر درد، ضجه، تهوع
اینکه چگونه خواسته باشی، ربطی به انتخاب ندارد

بعد از هزار ‘مایل’ دویدن، مردی که تشنه لب شده باشد
شاید بجای سفسطه شاشد، بر برکه‌ای که آب ندارد

***************

آقای نوروزی از حضرت حافظ خوشخوانی کردند.

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمۀ چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنیی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

***************************
دوشیزه عایشه حیدری این سرودۀ حضرت مولانا را خوشخوانی کرد.

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد

ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند

چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای

ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان

چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری

چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیدۀ دست احد پیدا بود پیدا بود

از صنعت جولاهه‌ ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبلۀ ما کوی او

فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

 

این بود خلاصه ای از محفل شعر خوانی کانون ادبی مهتاب که خدمت سایت “افراشته” ارسال شد تا در خدمت علاقه مندان شعر و فرهنگ گذاشته شود.