انجینیرشیر”آهنگر”

       نه..! این بهار نیست،..!

بنگر درین کرانۀ خاور  درین دیار

در مرز آریا

 در کوهسار سرکش  و در دشت های پهن

در رود بار مست و کف آلود  و پرخروش

در کهنه روستای ستم سوز  و رزم خیز

در مرغزار بین

اینجا که مرغکان  نواسنج  شور زا

اینجا که بلبلان خوش ا لحان  بی ریا

اینجا هزارها 

عمریست خفته اند

گوئی که مرده اند

اما نمرده اند

در زیر تازیانۀ  ظلم سپاه دی

از هوش رفته  اند 

بینی که در بهار چه محشر بپا کنند.          

                  ***

بنگر درین  دیار به  افسوس  و  درد  و آه …

کز وقت های  دور

یک عمر آزگار

 اینجا  طفیلیان  زمان  حاکم  زمین

اینجا  خدایی از ستم  و سفله گی بود

شاهین اسیر پنجۀ جغد دنی بود

خورشید اندرون  شده  در ابر تیره ای

از سیل نور خویش  نتابیده  ذره ای

یخپاره همچو سنگ شد  و برف چون  حجر

بگرفته راه بر رخ  دریای  پر گهر

اینجا نظاره کن

در  باغ و راغها

در دشت و در دمن

 کرگس نوای بلبل  شوریده  سر کند

زاغ  و زغن  قبای هزاران به بر کند

خار مغیل بین

 با شاخ و برگ خویش

 با ریشۀ کثیف که جز خار بر نداشت

 اینک به جای لاله  دمد  بر کرانه ها

     * * *  

نه!

 نه!..  این  بهار  نیست!

نه!.. این  بهار  مژده  دهی  روزگار نیست

نه رعد و برق  و صاعقه ای از بهار بود

توفان نبود موج نه در رود بار بود

خواهم شود بهار دگر لالۀ دگر

بلبل کند نوای دگر نالۀ دگر

خورشید خاوران  طلعی خویش  سر کند

 خونین کفن ز دامن  صحرا بیرون  جهد

خیلی ز لاله ها

 * * *

دریا روان شود

طغیان کند کرانه شکن موج خشگین

 بر سنگ سر زند

 با خوی آتشین

بر گیرد از زمین

 یکسر سپاه دی

 و…

 برپاکند قیامت و غوغای انتقام

 * * *

وانگه هزار ها

 شوریده بلبلان

مرغان خوشنوا

آهنگ شادمانیی خود ساز می کنند

رنگین ترانه های نو آغاز می کنند

فصلی دگر، کتاب دگر باز می کنند

پرواز می کنند

 پرواز می کنند

پرواز اوجگیر

و مردانه خویش را

 زیر درفش لشکر شورشگر بهار

 در عرصه گاه معرکه دمساز می کنند

شیپور می زنند

فریاد می کشند

کاینک بهار شد

 اینک بهار شد

اینک بهار مژده دهی روزگار شد.

                                      کابل – اسد ۱۳۵۲ش