عزت آهنگر
مثنوی
تو میدانی قلم را قدرت چون بمب آتش زاست؟
و گاهی جرقه هایش شعله اندر خرمن غمهاست!
نمیدانی که گاهی آتش و توپ و تفنگ هرگز!
به پای قدرت شعر و کلامت نیست درد انگیز
اسیر ذهن استبداد و استعمار مهجور اَست
برای خاطر و امیال استثمار، مزدور است
و شعراز ریشه و ذات اصیلش دور می گردد
قلم ها برده ای اندیشه ی بی نور می گردد
کلامش خنجری بر مادر زخمی و فرهنگ است!
به دام دشمن مرموز در تالیف نیرنگ است
قلاده در قلم زنجیر در پای دلش دارد!
ستم بر خویش میبارد و خون لاله میکارد
درین جغرافیای ماتم و فقر و ستمسالار
نمای آرزوها، ایده ها، احساس ها بیمار!
طبیب درد این آفت کلید عقل و بینایی
دوای مهر، تجویز عدالت، نور دانایی
صفای روشنی آگاهی و احساس پاکیزه
و در بنیان دانش با عمل الماس لبریزه
رهایی در خمستان محبت نقش می بندد
طلوع در برکه ی دلها به آزادی همی خندد