عزت آهنگر

 

         مثنوی عشق

تا عشق در دلت شد رفته دل از نیامت
فریاد زد که انسان این  بردگی حرامت

عشق آشنای درد است هم آیت محبت
هرگز سزا نباشد با ازدحام نفرت

موج امید دیگر در سرزمین تن زد
پر شد تمام پیکر روح بهینه سر زد

عشق آرزوی ناب و پاکیزه در تن و دل
مملو ز شور و احساس امواج بحر کاهل

مهتاب میشود گاه در محفل شبانگاه
روشن ضمیر باید تا دل دهی تو آگاه

مستانه میخرامد در مغز استخوانت
جانانه میزداید بغض و تعب زجانت

در کهکشان عفت نوریست روشن افزا
در تنگنای قلبت روشنگر است و بینا