مثنوی درد
عزت آهنگر
مثنوی درد
ای وطن ای زخمهایت بی دوا
ای شب تارت ز نفس اژدها
میفروشند گنج شایان ترا
قامت سرو خرامان ترا
شوکت و شان تو را خصم زبون
می رباید بانی مکار و دون
پیکر آزادگی زخمی بود
راز عشق و عاشقی سطحی بود
شمع علم و معرفت خاموش شد
ذهن مزدوران سلاح بر دوش شد
ظلمت و بیداد حاکم گشته است
ظلم و استبداد قایم گشته است
باغ میهن با خزان در کار زار
نسل نو روییده در میدان خار
مارها گنج ترا بانی بود
ملت از نا همدلی فانی بود
فقر و ظلمت سایبان سرزمین
بحث تبعیض و تعصب در کمین
هویت را کس نمیداند که چیست
شهروند و شهر دار درکینه زیست
دست غیر اندر نیام خنجر است
سرنوشت خلق میهن ابتر است
مثنوی درد من طولا و زار
عشق تو در سینه ی دل ماندگار
هموطن ای خفته در خواب گران
بشکن این آیینه ی کدر زمان
چشم بگشا ابر ظلمت پاره کن
زندگی را مصحف نو چاره کن.
padarjan2024-07-24T09:30:19+00:00