عزت آهنگر

        مثنوی درد

ای وطن ای زخمهایت بی دوا

ای شب تارت ز نفس اژدها

می‌فروشند گنج شایان ترا

قامت سرو خرامان ترا

شوکت و شان تو را خصم زبون

می رباید بانی مکار و دون

پیکر آزادگی زخمی بود

راز عشق و عاشقی سطحی بود

شمع علم و معرفت خاموش شد

ذهن مزدوران سلاح بر دوش شد

ظلمت و بیداد حاکم گشته است

ظلم و استبداد قایم گشته است

باغ میهن با خزان در کار زار

نسل نو روییده در میدان خار

مارها گنج ترا بانی بود

ملت از نا همدلی فانی بود

فقر و ظلمت سایبان سرزمین

بحث تبعیض و تعصب در کمین

هویت را کس نمیداند که چیست

شهروند و شهر دار درکینه زیست

دست غیر اندر نیام خنجر است

سرنوشت خلق میهن ابتر است

مثنوی درد من طولا و زار

عشق تو در سینه ی دل ماندگار

هموطن ای خفته در خواب گران

بشکن این آیینه ی کدر زمان

چشم بگشا ابر ظلمت پاره کن

زندگی را مصحف نو چاره کن.