ترجمه ازفرانسوی توسط: زنده یاد امین سیماب

مادرم فقط یک چشم داشت…

مادرم فقط یک چشم داشت. وی درمکتبی که من درآن درس می خواندم آشپزبود. یک روز زمانی که درمکتب ابتدائیه بودم، مادرم به دیدنم آمد تا مطمئن شود که حالم خوب است. من ازدیدنش درآن جا آن قدرناراحت شدم وبه خود گفتم وی چگونه جرأت کرده که چنین چیزی را درحق من روادارد؟

ازآن به بعد وی را اغماض می کردم وبه وی به دیدۀ نفرت می نگریستم. فردای روزی که به صنف ما آمد، یک همصنفی ام با تمسخربه من گفت که مادرت فقط یک چشم دارد… هه هه هه…  درآن لحظه ترجیح می دادم زمین چاک شود ومن درآن فروروم، وآرزو می کردم که مادرم برای ابد از زندگی ام گم شود. فردای آن روزبه طرفش رفتم وگفتم: “به خاطرتو من مضمون خندۀ همه هستم. چرا نمی میری؟” مگروی هیچ جوابی به من نداد. من آن قدربه خشم وغضب بودم که اصلاً نمی دانستم چه می گویم؛ ونه هم می توانستم نزد خود مجسم نمایم که وی با شنیدن حرف هایم درآن لحظه چه حالتی داشت. بعد از تمام شدن حرف هایم به سرعت آنجا را ترک کردم.

دردرس هایم خیلی کوشا بودم وبه همین دلیل بورسی برای تحصیل درسنگاپوربه دست آوردم. همه چیزسربراه شد وروانۀ سنگاپورشدم. درآن جا تحصیل کردم، ازدواج نمودم، خانه خریدم وتشکیل عائله نمودم…   زندگی ام آرام و پرنشاط بود.

یک روزمادرم به دیدنم به سنگاپورآمد. سال ها می شد که مرا ندیده بود. وی نواسه های خود را هرگز ندیده بود. مادرم درآستان درایستاده بود درحالی که اولادهایم وی را مسخره می نمودند. ناچار بروی فریادزدم: “چگونه به خود اجازه دادی که تا این جا بیائی واولادهای مرا بترسانی؟  فوراً ازین جا برو!” مادرم به آرامی گفت: “معذرت می خواهم. آدرس را اشتباه نمودم…”  وازنظرما ناپدید شد.

یک روز دعوتنامه ای ازمکتب سابقم برای اشتراک دریک مجلس به دستم رسید، که مضمون آن دوباره به هم پیوستن خانواده بود. به همسرم دروغ گفتم وطوری وانمود کردم که گویا دررابطه با وظیفه ام باید سفرنمایم.

بعد ازختم مجلس، ازمقابل منزلی که درآن بزرگ شده بودم گذشتم. اززبان همسایه ها شنیدم که مادرم درگذشته است. یک قطره اشک هم به یادش نریختم. آن ها نامه ای را که مادرم عنوانی من به آن ها سپرده بود، به من دادند:

” پسردلبندم!

من همواره به تو فکرمی کردم. واقعاً معذرت می خواهم ازین که به سنگاپورسفرنموده و فرزندانت را ترساندم. زمانی که خبرشدم برای اشتراک درمجلس به این جا می آئی، سرازپا نمی شناختم، اما بدبختانه زمینگیر بودم و به دیدنت آمده نمی توانستم. باتمام وجود نادمم ازین که بارها درزندگی باعث خجالتت نزد دیگران شده ام.

میدانی؟ زمانی که طفل بودی، دریک تصادف یک چشمت را ازدست دادی؛ ومن بسان هرمادری، نمی توانستم بپذیرم که توبا یک چشم بزرگ شوی. همان بود که یک چشمم را به تو دادم…  شادمان و راضی بودم وافتخارمی کردم که ازآن به بعد پسرم جهان را با چشم من خواهد دید.

 … با تمام عشقم به تو…

                          … مادرت…  “