شعراز: بانو لیلی غزل

                لشکرشب

بیابان از صدای لشکر شب زار می‌‌لرزید

زمان از اتفاق تلخ و ناهنجار می‌‌لرزید

صدای ضربۀ شلاق بود و خشم طالب‌ها

زن؛ اما در سکوت مبهمش تکرار می‌لرزید

دلش می‌خواست گرگ مرگ را از پا بیاندازد

به میدانی که آن‌جا پرچم پیکار می‌لرزید

عروسک‌های سنگی از ته‌ِ دل خنده می‌کردند

دل آیینه از پیوند با دیوار می‌لرزید

زنِ این قصه در آتش‌فشان مرگ رقصان بود

و جسم خشمگین آدم خون‌خوار می‌لرزید

من آن‌شب ماه را دیدم دلش گنگای آتش بود

کنار نعش زن ـ در دشت خون، انگار می‌لرزید       

صدای لشکر شب از تمام شهر برمی‌خاست

خدا حتی از این وضع فلاکت‌ بار می‌ لرزید