ارسالی ض. نوابی

لالۀ آزاد

من لالۀ آزادم، خود رویم و خود بویم
دردشت مکان دارم، هم فطرت آهویم
آبم نم باران است، فارغ زلب جویم

تنگ است محیط آن جا،درباغ نمی رویم

از خون رگ خویش است، گر رنگ به رخ دارم
مشاطه نمی خواهد، زیبایی رخسارم
بر ساقۀ خود ثابت، فارغ زمدد کارم
نی در طلب یارم، نی در غم اغیارم

هر صبح نسیم آید،بر قَصد طواف من
آهو برگان را چشم، از دیدن من روشن
سوزنده چراغ استم، در گوشۀ این مامن
پروانه بسی دارم، سرگشته به پیراهن

از جلوۀ سبز و سرخ، طرح چمنی ریزم
گشته است خُتن صحرا، از بوی دلاویزم
خَم می شوم از مستی، هرلحظه و می خیزم
سرتا به قدم نازم، پاتا به سر انگیزم

جوش می و مستی بین، در چهرۀ گلگونم
داغ است نشان عشق، در سینۀ پر خونم
آزاده و سرمستم، خوکرده به هامونم
رانده ست جنون عشق، ازشهر به افسونم

از سعی کسی منت، برخود نپذیرم من
قید چمن و گلشن، برخویش نگیرم من
بر فطرت خود نازم، وارسته ضمیرم من
آزاده برون آیم، آزاده بمیرم من

شاعر: ابراهیم صفا