سکینه روشنگر

       قلم فروش

دوش دیدم پسری قلم فروش
بسته ای قلم به دست
سر هر چهار راهی
در کنار مردم
سوی هر موتر ایستاده به راه
با دو چشم اشکبار
چهره ای خسته  ز رنج و حرمان
های کاکاجان!
های ماما جان!
لطفاً! از من بخرید یک قلمی
بگذارید قدمی
بهر آسایش مان
ندهید گوش به نیرنگ ستم گستر دون
بنویسید ستم دوران را
بنگارید ز تن خسته و افسرده ای مان
بنویسید صفحه ای زندگی مان
سرگذشت غم و اندوه مرا
خواهرم خانه نشین
مادرم بیکار است
بنویسد ز پیکار عدو سوز زنان
بهر آزادی شان
بهر بهروزی شان
بهر یک لقمه ای نان
بهر آرامش مان
بخرید یک قلمی
خط بطلان بکشید، روی دیوار سیاهی و جهل
بنگارید صفحه ای فردا را
با فروغ خورشید
بنویسید همه جا آزادی
مشق و تمرین کنید
دانش و آگاهی  را
گوهر آزادی را
“باز کنید پنجره را”
های کاکاجان!
های ماما جان!
می فروشم قلمی
بهر یک لقمۀ نان