زنده یاد علی حیدرلهیب

               قصه

” در کویر تار چشم های شب

های و هوى كاروان ديگرى

جز خروش اسب ياغى سكوت

ره به منزلى نمى برد

اين فسانه است از زمانه ها”

گوئيا كسى ز شهر خواب قصه مى كند

” در فرود باغ هاى ريزش طنين آب،

سنگ سرد خامشى

برگ هاى شيشه گون هر سرود را شكست

آيه هاى جارى صداى صبح

در توهم شفاف ذهن سبز برگ ها

همچو بعد آ بى صدا

در صلابت شگرف كوهپايه ى سكوت

انفجار يافت

زان سپس دگر

بوى شيرى صداى گام هاى صبح

در بلوغ آبى تخيلى

نقش راز گونه ى ز خون روشنى

جلوه گر نمى نمود

حرف ها و نغمه ها و ناله ها

قصه اى شدند، قصه اى ز شهر پر شكوه خواب

مبهم و كبود

چون صداى نرم نقش پاى آب

باغ سبز گونه ى صدا

از غريو ساقه هاى رشد شد تهى

خيل آن كبوتران شاد نغمه سنج

از كبود غرفه ى بلند آسمان

هجرت عظيم درد خيز را

بى سپر شدند

بر فراز برج آب رنگ و روشن فلق

وز گلوى برفى خروس صبحدم

خون مؤزن پيام بخش فجر

قطره قطره پر فشاند

بعد از آن اگر كسى

ياد مستى آور شگوفه ى سپيد خنده را

در معابد بزرگ لحظه هاى سنگى اش

با سپاس خفه اى نماز مى گزارد

يا كه بر غرور پر مخافت ستيغ درد

هول سبز پيچكى ز حجم خشم مى تنيد

يا اشارتى به آيه هاى صبح مى نمود

چون پرمتوس

بر ستيغ تلخ انزوا

با ستبر چنبر مخوف و آهنين خشم

ميخكوب مى شد و عقاب درد

جاودانه از دلش،

طعمه مى گرفت

سال ها گشت، سال هاى درد

من هنوز با زبان پر جسارت نگاه خود

ساقه ى بلورگون آن نيايش سترگ را

نماز مى برم

گر درون باغ روشن صدا

ساقه اى نبود

در گريز بى نهايت دو سوى لحظه ها

من نجابت شكوه ساقه ى سپيده را

با طنين هاى غم

سپاس گفته ام

حاليا دگر،

شانه هاى خسته تحملم

از هجوم درد، خرد گشته است

گر كه آتش سپيد آن گشن درخت روشنى

در نسيج سرد خاك، پنجه برده است

يا كه ناله در كبود انزواى خود،

همچو سنگواره، زانويى به خواب داده است

من شگوفه ى سپيد آن صداى دور را

اينك از برايت ارمغان كنم …

گوئيا كسى ز باغ سبز آب قصه مى كند