قرائت گرامشی[1]

نویسنده: والنتینو جراتانا

مترجم: مهران زنگنه[2]

قسمت اول

«کتابی کلاسیک است که هرگز از گفتن آنچه برای گفتن دارد، دست بر نمی‏دارد.» (ایتالو کالوینو)

امروز به چه معنا خصیصه‏‏ ی کلاسیک آثار گرامشی برجسته می‏شود؟ اگر یک «نویسنده‏ ی کلاسیک» نویسنده‌ای است که مفسر زمانه‏ ی خویش است، اما برای ازمنه‏ ی دیگر – برای نسل‏های جدید با تجارب دیگر و متفاوت نسبت به تجارب او- باشا می‏ماند و اگر یک «فرد کلاسیک» نویسنده‏ای است که به زحمتش می‏ارزد در پرتو نیازها و مسائل نو دوباره خوانده و تفسیر بشود، آیا می‏توان گفت که امروزه گرامشی سزاوار عنوان نویسنده‏ ی کلاسیک است؟ چنانکه همه می‏دانند در این مورد شک وجود دارد. گفته می‏شود، برای اینکه گرامشی دچار بدفهمی نشود، لازم است، به او تاریخ خود او را نسبت داد، چرا که دخالت دادن یک نویسنده در گفتگویی در خارج از زمانه‌اش می‏تواند موجب گمراهی بشود. در تقابل با این ایراد مهم که مطمئنا اعتبار آنرا در سطح تفسیر تاریخ نمی‏توان انکار کرد، می‏توان اظهار داشت که گرامشی، گرامشی‏ ای که معمولا به حساب می‏آید، گرامشی دفاتر زندان، یک نویسنده‏ ی پسا مرگ‏زاده[3]  است، زیرا دورانی که در آن این آثار نوشته شده‏اند – دوران پیروزی فاشیسم- به پایان رسید و کارهایش در دوران دیگری سوای دوران خودش به حوزه‏ ی فرهنگ بین‏ المللی و ایتالیایی وارد شده‏ و می‏توانسته‏ اند منتشر شوند. و اگر از این اوضاع و احوال مسائل  و دشواری‏های ثمربخشی نتیجه شده‌اند، اینان از آن دست مسائل و دشواری‏هایی هستند، که درست در وابستگی با موضوع کلاسیک ‏بودگی[4] گرامشی می‏توانند بهتر فهمیده شوند.

این موضوع با مداهنه سر و کار ندارد، چرا که یکی از مهمترین خصائص آثار گرامشی، یعنی ناکاملی کارهایش، آنان را برای ستایش غیر انتقادی کمتر مناسب می‏سازد. در این رابطه بلافاصله این سئوال مطرح می‏شود که آیا ناکاملی این [آثار][5]  اتفاقی است، و ناشی از این واقعیت است که نویسنده وقت و یا امکان آنرا نداشته، متون را کامل کند، و اثر آغازیده را به انجام برساند؟ یا بیشتر یک ناکاملی ضروری، ساختی و کارکردی مطرح است؟ دشواری پاسخ مربوط به یا این یا آن بودنش است. هیچ چیز مانع آن نمی‏شود، که به ناکاملی از یک سو به عنوان امری اتفاقی نگریسته بشود، و آنرا به اوضاع و احوال بیرونی و دلایلی وابسته کرد که از حوزه‏ ی اختیار نویسنده خارج بوده‏ اند، و یا از سوی دیگر آنرا به عنوان ضرورتی نهفته در منطق تفکر گرامشی قرار دارد، مستقل از اینکه آیا او خودش بر این منطق آگاه بود یا خیر.

از زمانی که دفاتر زندان در تمامیت‏ شان به شکلی که نویسنده آنان را به ارث گذاشته است، منتشر شده‏ اند، چون یک کارگاه ساختمانی به نظر می‏آیند. در کنار انبوه یادداشت‏ها و تحشیه‏ ها برای یادآوری متون خوانده شده یا متونی که باید خوانده یا کتبی که باید بدانان مراجعه شود، تذکرات کوتاه و تذکره‏ های طولانی با مواد مقدماتی برای یک سری مقالات یافت می‏شوند که بر اساس یک طرح متأمل دراز مدت بایست نوشته می‏شدند، ولی هرگز نوشته نشدند. اتفاقاتی که شکل ناکامل این متون را تعیین کرده‏ اند، به هیچ وجه قابل چشم ‏پوشی نیستند: هیچ بنی بشری نمی‏ پذیرد که گرامشی دفاتر را به این صورت به جای گذاشته، زیرا خود او چنین می‏خواسته است، و از این رو ناکاملی نتیجه‏ ی یک تصمیم آزادانه است. زندان طبعا سهمی در محدودیت این متون دارد، و عنوان دفاتر زندان برای آنها بی جهت نیست. وضعیت ثابت زندان که بدون آن دفاتر هرگز تکوین نمی ‏یافتند، نه فقط شرط ایده‏ آلی برای اجرای مقاصد کاری مورد تمایل نویسنده برای همیشه نبود، بلکه [این وضعیت] در خلال سپری شدن سال‏های شکنجه‏ گر حتی طرح‏های ریخته‏ شده را تهدید به نابودی می‏کرد. خود گرامشی نسبت به این امر کاملا آگاه بود. ما در دفتر نهم (از سال 1932، یعنی ششمین سال اسارتش) سطور عجیب ذیل را از کارلو بینی[6]، ادیبی از دوران وحدت ایتالیا [در قرن 18 و 19]، که مدت کوتاهی به عنوان توطئه‏ گرِ طرفدار مازینی[7] محبوس بود، مکتوب می‏ یابیم: «زندان به سوهانی ظریف می ماند که تفکر دارای سبک را تحلیل می‏ برد». این حرف ناگفته راجع به کارکرد ظریف روشنفکرانه‏ ی حبس توسط گرامشی رد شده است، آنجا که با لبخند هزل‏ آمیز تلخی به خود بر آن حاشیه می‏نویسد:

«زندان آنچنان سوهان تیزی است که تفکر را به طور کامل نابود می‏کند؛ یا قابل مقایسه است با استاد صنعتگری که تنه‏ ی یک درخت زیتون رسیده‏ ی زیبا را در اختیارش نهادند، تا از آن یک مجسمه‏ ی سنت پتر بسازد، و او کمی از اینجا بُرید و قدری از آنجا بر‏داشت، به حق، امتحان کرد، و دست آخر از آن دستگیره‏ ی یک درفش کفاشی درآورد.»[8]

مطمئناً این اتفاقی نیست، اگر که دفاتر زندان در نهایت بدل به «درفش کفاشی» نشده‏ اند، و گرامشی، با به کار بردن تمام نیروی خود در [تصنیف] این اپرای زندان موفق به به میراث گذاشتن مصالح شگفت انگیز یک کارگاه ساختمانی با ارزش شده است، اگر چه یک کار کامل از آنان در نیامده است.

با این همه، عنصر اتفاق تاریخی ما را به موضوع کلاسیک‏ بودگی گرامشی نزدیک نمی‏ کند. صرفنظر از دلائلی که مربوط به سوهان زندان می‏شوند، آیا چیزی در شکل تفکر گرامشی، در ساختار درونی‏ گفتمان زندان‏اش، وجود داشته است که او را ضرورتاً به ناکاملی راهبر شده است؟ به این پرسش، اگر به خصلت گفت-و-شنودی فلسفیدن او بیاندیشیم، باید با آری جواب داده شود. به زعم من بخصوص یک صفحه از دفاتر زندان در این رابطه روشنگر است. این صفحه در یکی از انداموارترین «دفاتر»، دفتر دهم، که به فلسفه‏ ی بندتو کروچه اختصاص داده شده است، قرار دارد (این صفحه‏ ای است که به طور مستقیم با فلسفه‏ ی کروچه سرو کار ندارد بلکه به پاراگراف‏ هایی تعلق دارد، که عنوان‏شان مدخلی در مطالعه ‏ی فلسفه است). گرامشی که نقطه ‏ی عزیمتش قرائت (متن پراگماتیستی وایلاتی[9]) است -قرائتی که به مدت‏ها پیش تعلق دارد- و به رابطه ‏ی بین زبان، فرهنگ و عقل سلیم[10] می‏پردازد، در باره‏ ی «فیلسوف نوع جدیدی» حرف می‏زند‏، که – به گفته ‏ی او- می‏تواند «فیلسوف دمکرات» نامیده شود، زیرا که او اعتقاد دارد «شخصیت‏ش محدود به فرد جسمانی خودش نمی‏شود، بلکه بیشتر یک رابطه ‏ی فعال اجتماعی تغییر محیط فرهنگی می‏باشد»[11] در همان رابطه گرامشی به نظریه ‏ی آموزشی راجع به تاثیر دوجانبه ‏ی بین معلم و شاگرد سخن می‏گوید. اگر این گفته صائب باشد که «هر معلمی همواره شاگرد است و هر شاگردی همواره معلم است»، این امر فقط و ابتدا به ساکن برای رابطه ‏ی متعارف در مدرسه صادق نیست، بلکه بیشتر در مدرسه ‏ی بزرگ زندگی در تکامل تاریخی‏ اش اعتبار دارد. در این پرتو نه فقط معنای اساسی تئوری سرکردگی گرامشی آشکار می‏شود که مفهوم بدون آن در معرض خطر ابهام معینی قرار می‏گیرد، بلکه تئوری سرکردگی به منتهای عمومیت‏ش دست می‏ یابد. گرامشی در واقع در این جا تصریح می‏کند که: «هر رابطه ‏ی سرکردگی ضرورتاً یک رابطه ‏ی آموزشی است، که نه تنها در درون یک ملت، بین نیروهای متفاوتی، که مرکب از آنان است، بلکه در سطح کلی، بین‏ المللی و عمومی، بین تافته‏ های تمدن ملی و قاره‏ای نیز وجود دارد.» (همانجا 1335)

به این ترتیب فیلسوف فُرادا در یک رابطه ‏ی فعال با محیط زیستی وارد می‏شود که می‏خواهد آنرا تغییر بدهد، آگاه بر اینکه این محیط زیست «بر فیلسوف تاثیر می‏گذارد و با وادار کردن بی وقفه ‏ی او به انتقاد از خود، به عنوان “معلم” عمل می‏کند» (همانجا 1335به بعد). در اینجا گرامشی به وضوح تز سوم فوئرباخ مارکس را در نظر دارد، که بر حسب آن «شرایط انسان‏ها تغییر می‏کند، و خود مربی باید تربیت بشود».[12] اما این امر به موضوع مورد بحث ما چندان ارتباط ندارد. مارکس برای گرامشی کمتر یک منبع و بیشتر یک هم‏صحبت دائمی در گفتگویی جمعی است، گفتگویی که از آواهای بسیار و جواب‏ های متعدد تغذیه می‏کند. در مقابل باید وضعیت پارادخش[13] گرامشی برجسته شود، که صفحه ‏ی راجع به فیلسوف دمکرات را درست در لحظه‏ ای می‏نویسد که در آن به انزوای کامل مجبور شده است. هیچ گاه یک وضعیت پارادخش ثمربخش‏تر [از وضعیت گرامشی] نبوده است. چگونه بافت یک گفتگو در انزوای کامل سازمان می‏یابد؟ آیا چنین گفتگویی در معرض خطر آن نیست که تبدیل به یک تک‏ گفتار سترون بشود؟ (همانطور که می‏دانیم، گرامشی بایست خیلی زود در داخل اجتماع کوچک زندان نیز منزوی بشود). گرامشی نسبت به این خطر[14] آگاه بود، اما درست به همین دلیل ناکاملی دفاتر برای ملاقات با همصحبت غایب آتی کارکردی شد که بر حسب منطق «فیلسوف دمکرات» نه تنها بایست به حرفِ گرامشی گوش بدهد، بلکه به هنگام شنیدن آن، می‏بایست آنرا تکمیل بکند و تغییر بدهد.

[1]عنوان و ماخذ ترجمه به آلمانی:

Valentino Gerratana, Gramsci lesen, Argument 219, 1997, s. 161-173. Leonie Schroeder.

عنوان اصلی مقاله به ایتالیائی:

Problemi di metode, in: Quaderni per una egemonia, Nr. 4 (edizioni Associate) Rom 1991.

[2] طبعا تمام آراء مندرج در متن مورد تائید مترجم نیستند.

[3] postume

[4] Klassizität

[5] آنچه که در میان دو ابروی [] شکسته آمده است همه افزوده‌ مترجمند.

[6] Carlo Bini

[7]Mazzini آزادیخواه ایتالیائی (۱۸۰۵-۱۸۷۵) یکی از بنیانگذاران جمهوری روم که پس از دفاع بی نتیجه از جمهوری ۱۸۴۹ با گاریبالدی به تبعید رفت.

[8]H. 9, §51,1113.

[9] Vailati

[10]عقل سلیم را در مقابل  Alltagsverstand نهادم که تحت الفظی فهم روزمره معنی می‌دهد. گرامشی در دفاتر زندان از common  sense  استفاده کرده است که بواسطه‌ی عدم وجود این مفهوم در آلمانی در مقابل آن فهم‌روزمره نهاده شده است. (مترجم)

[11]H. 10, Teil II, §44, 1334.

[12]MEW 3, 5f.

[13] paradox

[14]  خطری مورد نظر است که گرامشی در انزوای زندان در رابطه با همسرش در لحظه‌ی معینی نیز حس کرده است. مقایسه شود با نامه‌ی مورخه‌ی ۶ اکتبر ۱۹۳۰: «در نامه‌نگاری بین ما [عنصر] «مکاتبه‌» موثر و مشخص غائب است. ما هرگز موفق به یک «گفتگو» نشدیم. نامه‌های ما یک سری تک‌گفتارند که اغلب حتی در خطی عمومی پیوندی بین‌شان وجود ندارد؛ اگر در کنار این امر عامل زمان نیز در نظر گرفته شود که باعث فراموشی آنچه می‌شود که قبلا نوشته شده است، آنگاه احساس یک «تک‌گفتار» ناب تقویت می‌گردد، این طور نیست؟» در ادامه افسانه‌ی سه غول اسکاندیناوی می‌آید: «من یک روایت عامیانه‌ی اسکاندیناوی را به خاطر می‌آورم: – سه غول همچون کوه‌های بزرگ به دور از یکدیگر در اسکاندیناوی زندگی می‌کردند. بعداز چند هزار سال سکوت غول اول به دو غول دیگر می گوید: «من صدای ماق کشیدن یک گله‌ی گاو را می‌شنوم» پس از سیصد سال دومین غول اعلام می‌کند: «من نیز صدای ماق کشیدن را شنیدم» پس از سیصد سال دیگر غول سوم واکنش نشان می‌دهد: «اگر شما همینطور سر و صدا راه بیاندازید، من می‌روم» (Gefängnisbriefe I, Hamburg, Frankfurt/M 1995, 86) روشن است که باید فرضیه‌ی یک گفتگو با تاخیر با گرامشی این افسانه را مد نظر قرار دهد.

ادامه دارد