کانون ادبی فرهنگی مهتاب

فرهنگ می سازم

امروز پنجشنبه 27/10/1397 خورشید باز هم کانون ادبی فرهنگی مهتاب محفل شعر خوانی خود را بر گزار کرد. در این محفل باشکوه که توسط آقای هجران گردانندگی می شد، عده ی از شعرا ی هرات و بادغیس، اساتید دانشگاه  و شعر دوستان اشتراک کرده بودند. اشتراک کننده گان اشعاری از خود و یا هم سروده های انتخابی شان را خوشخوانی کردند.
در ابتدای محفل مدینه جان حسینی سرودۀ پر محتوائی را از سروده های زنده یاد نادیا انجمن خوشخوانی کرد:

دوســـت دارم معنی امــید را باور کنم           راه غم بر بــنـــدم و فکر ره دیگر کنم

ریشه های زندگی را آبــیاری لازم است     بعد ازین آینده را نوشاب در ســاغر کنم

چشمه مهتاب را در ســایه ها جاری کنم    سرو ها و سبزه ها را غرق در اختر کنم

باغ من در روشنی رشک گهرها می‌شود    گرگل خورشید را دعوت به این محشرکنم

روزگار از کارمن افسانه ها خواهد نوشت   دوســـت دارم ســـیــنۀ تاریخ را پرزر کنم

“انجمن” گر در سرودن‌ها مرا یاری کند     شعر ناب خــــویش را آذین هر دفتر کنم

********************

در ادامۀ برنامه آقای فایز، شعری از حامد عسکری خوشخوانی کردند:

 گیــرم تمـــام شهر پر از ســرمه ریزها      خالی شده ست مــصر دلم از عــــزیزها
داش آکل و ســـیاوش و رســتـم تمام شد    حالا شـــده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها
دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست   عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها
دستی دراز نیست بــه عـــــنوان دوستی    جـــــز دستهـــای توطئه از زیـــر میزها
دل نیست آنچه جز به هوای تــو می تپد   مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها
خانم بخند! که نمک خـــنـــده های تــــو    بـــرعکس لازم است بـــرای مریض ها
چون عــاشقم و عشق بسان گدازه داغ
پس دست می زنم بـــه تمــــامی جیزها

**************

آقای شفیق سلطانی عاشقانۀ رااز سروده های خود خوشخوانی کرد:

طبیب مــــــن تو کجایی و من خـراب تنت

خـــمــــــار چشم تو و نـاز و آن ادای تنت

نمی رسی و دلم سخت بی تو بی تاب است

نمی رسی و دلــــی مانده در هـــوای تنت

مـــیــــان خاطره هایم چگونه پرسه زنم؟

چگونه مانده تنم دور از آن صــفای تنت

خدا کـــنـــــد که در آخر به باغ سر بزنم

به بـــاغ سبز تنـــت، جان من فدای تنت

نمی رسد که بـــــگــیرم نمی رسد به لبم

لب تو بر لب و دســـتـــم به انحنای تنت

به خوابم آمـــدی و گرم زل زدن بــــودم

حواس من به دوچشم و به محتوای تنت

و هی! نبودی وفرسوده روح وجان بی تو

فـــدای تو، تـن من، پیر شد به پای تنت

زنم ســـجده به محراب آن دو ابــــرویت

زبان من نــــشــــود باز جز ثـــنای تنت

نمی شود که بمانم بدون ایـــنـکه بیایی

نمیشود که به بــمــانم به انزوای تـنت

دعا کنم که در آخـــر خدا به مــن بدهد

از ابتدای تــنــت تا بــــه انتـــهای تنت

***********

آقای مجید اکبرزاده سرودۀ قشنگی را خوشخوانی کرد:

اجازه هـــست به لوح دِلَت قلم بزنم
برای یـک دفه حرف از ته دلم بزنم

اجازه هست بگویم که دوستت دارم…
وَ پیش چشم تو اینجا کمی قدم بزنم

اجازه هست که در سایۀ تو بنشینم
به قول مَردم دِه، زیر سایه دَم بزنم

شمارش نفست را به گوش من بسپار
اجازه هست که موی تو رابه هم بزنم

اجازه هست تو را سخت در بغل گیرم
رها شوم ز خودم بـــــال در عدم بزنم

اجازه هست صدایت کنم تو را، عشقم
به پـــشـــتـــوانۀ تو آتشی به غم بزنم

*******************

شاعر جوان و آزاده، آقای قاسم یوسفزی از سروده های خود خوشخوانی کردند:

مادرش تا سحر دعا می کرد، پسرش صبح زود برگردد
پسرش رفته بود ســــربازی، پـــــسری که نبود برگردد

خواهرش پشت نان که بیرون رفت،بین جاده چهارقسمت شد
تکه هایش دوباره جمع شدند، ولی حالا چه سود برگردد

پدرش پشت نان که جان می داد، زنده گی را برایشان می داد
سقف معدن گرفت حالش را، قسمت اش شد کبود برگردد

باز هم مادرش دعا می کرد ، پسرش صبح زود برگردد
پسرش رفته بود سربازی ، پسری که نبود برگردد

یکی از بچه های جبهه و جنگ، شاعری بود و دائما می گفت
هیچ گاهی شما نمی بینید، آن که این را سرود برگردد

*******************

آقای سهیل سلطانیار سرودۀ پر محتوائی را از سروده های استاد سخا خوشخوانی کرد:

به خود مي پيچم و با تار دل آهنگ مي سازم
من از قفل خموشي هم كليد زنگ مي سازم

بزن بشكن به سنگم زن، بزن بشكن به سنگم زن
هلا! من شيشه را از تكه هاي سنگ مي سازم

به ساز وبرگ مغروري؟! ولي تاريخ مي بيند:
اگر تيمور هم باشي، ترا من لنگ مي سازم

نه از كلّه، مناري مي كنم ايجاد و مي نازم
كه باروي بلندي را، ز نام و ننگ مي سازم

عجب مصراع شيريني به لب دارم، بيا بشنو:
بده فرصت به جولانم كه من فرهنگ مي سازم

هلا اي قامت مغرورِ خون آلودِ بد آهنگ!
ترا خم مي كنم آخر، قدت را چنگ مي سازم

غم و اشك و شكست و داغ و درد و زخم خاكم را
به روي هم نهاده، باز “هفت آورنگ “مي سازم

**************

شاعر گرامی و زیبا کلام شهر قلعه نو ولایت بادغیس، مهمان برنامه، آقای مبارک ثاقب از سروده های خود خوشخوانی کردند:

ازتوچقدرخسته ام، ازتو چقدر سیر
ای روزگار گشنه تر از گرگ های پیر

من نیستم چویوسفِ بندازی ام به چاه
دستی مرا برای خدا زود تر بگیر

رفتی ومُرد بی تو دیگر، مردزنده گیت
توآمدی به دیدنم اما چقدر دیر

شاید خدا به درد تویک چاره ی کند
کن حوصله دوروز دیگر ای دلم نمیر

بشنیدم از نبودن من درد می کشی
دردت به جان عاشق بیمارسربه زیر

ای زنده گی زدست توهرجای گفته ام
ازتو چقدر خسته ام، ازتوچقدر سیر

***************

سایه حریری این سرودۀ زیبا را از احمد شهنا خوشخوانی کرد:

دل بسته‌ ام از همه عالم به روی دوست

وز هر چه فارغیم، بجز گفتگوی دوست

ما را زمانه دل نفریبد به هیچ روی

اِلّا به موی دلکش و روی نکوی دوست

باغ بهشت کاین همه وصفش کنند نیست

جز جلوه‌ای ز صحن مصفای کوی دوست

گل‌های باغ با همه شادابی و نشاط

خار آیدم به دیده نبینم چو روی دوست

یک موی یار خویش به عالم نمی‌دهم

ما بسته‌ ایم رشتۀ جان را به موی دوست

بر ما غم زمانه ز هر سو که رو کند

مائیم و روی دل به همه حال سوی دوست

ما جز رضای دوست تمنا نمی‌کنیم

چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست

*****

حسن اختتام محفل سرودۀ بود که گردانندۀ محفل، آقای هجران خوشخوانی کرد:

دوره گردم کهنه قالی می خرم

یاد دارم یک غروب سرد سرد

می گذشت از توی کوچه دوره گرد.

«دوره گردم کهنه قالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم»

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست.

«اول سال است؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقاً مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن، خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود

شاید آن لحظه خدا با ما نبود

باز آواز درشت دوره گرد

رشته ی اندیشه ام را پاره کرد

«دوره گردم کهنه قالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم»

خواهرم بی روسری بیرون دوید

آی آقا ! سفره خالی می خرید ….؟!؟

این بود چکیدۀ از محفل شعر خوانی کانون مهتاب که خدمت سایت وزین “افراشته” ارسال شد تا در دسترس علاقهمندان گذاشته شود.