نیزک یار

 عطر گلاب 

 هنوزهم طراوت و تازه گی می آفریند

   گهنامه سال ۱۳۶۵ را می نمود، هرروز با همصنفی هایم درمحیط پوهنتون قدم می زدیم. بهار در اوج شګوفایی اش بود که به هرسوعطرها پاشان بود . همه ازهمصحبتی هم لذت می بردیم،  ازآنجاکه دوراختناق وتروربود  فقط  با چند هم صنفی ام  که از شمالی و هزاره جات بودند رفقای صمیمی بودیم. باهم حرف وسخن همدلی را شریک ساخته، در تفریح به زودی همدیگر را پالیده در پهلوی هم صنفی بودن، خیلی باهم صمیمی بودیم.

دریکی از روزها، حسین علی با آب وهوای کاملاً جدید پر از شور و شوق به گرو‍پ ما پیوست، از سیمایش خیلی بشاش ومسرور به نظرمی رسید. گفتم حتماً واقعۀ خوبی در زندگی اش اتفاق افتیده،  چون همیشه ازجنایت های روس ها و ایادی و دست نشاندگانشان شکایت داشت و بارها می گفت که دلم است که پوهنتون را رها کنم و بروم و به رفقایم بپیوندم؛ ولی این بارحسین بسیارتغیر کرده بود.

ازش پرسیدم که خیریت باشد حسین جان، بسیار خوش وخوشحال هستی؟ اگرحرف خوبی داری به ما هم بگو که بدانیم. گفت که حرف خوب وامیدوارکننده برایت دارم. و گفت که یک گروپی از رفقا به شهرکابل آمده اند که خیلی گروپ قوی و رزمنده است. یکی ازآن ها را دیدم و دوشب با وی صحبت هایی داشتم که رفیقی خیلی توانمند و مبارزی خستگی ناپذیراست. این رفیق ازنزد رفیق رهبر آمده که طرح ها و برنامه های خوب سیاسی و کارهای تشکیلاتی دارد.  

گفتم چه نام دارد؟ وی افزود که رفیقی است با درک بزرگ آگاهی سیاسی، ازنظر ایدیولوژیک فهم عالی دارد، پر ازشور و شوق عالی است، شب و روز کارهای سیاسی و تشکیلاتی دارد. اوضاعی سیاسی وآیندۀ کشور را خوب به تحلیل می گیرد، هیچ سختی ومشکلات را نمی شناسد، باور بزرگ به دیدگاه های سیاسی سازمان دارد. و … اسم سازمانی اش گلاب است، خیلی صمیمی و خوش برخورد است که درهمان اولین ملاقات وصحبت هایش انسان مجذوب شخصیتش می شود.

وعده و قرار گذاشتیم که یک روز ببینمش. او یک روز با حسین به خانۀ ما آمد. با آنکه اوضاع امنیتی خیلی مختنق وحساس بود، که روس ها و مزدوران داخلی خادیست آن ها هرنوع حرکت و گشت و گذار را درکوچه ها زیر نظرداشتند، بالاخره روز موعود رسید و من رفیقی را که ازنزد رفیق رهبرآمده بود،  درخانه ام دیدم.

من که تصویری خیلی عالی وایده آل از رفقای بزرگ سیاسی ام درذهن داشتم و شهامت، رزمند گی، تلاش شباروزی و عشق بزرگ شان را نسبت به مبارزه و کارهای سازمانی دیده بودم، این بار به دیدن این رفیق خیلی اشتیاق داشتم. قبل ازآمدنش در ذهنم تمثیل می کردم که گلاب، سرمد، پویا و یا انیس  دیگری است و ازآنجا که همنشین رهبر و رفقای دیگر بوده است، لذا باید همان سان باشد که من آرزو می کنم.

من که سرمد، انیس و موج را دیده و از رهبر، مجید، پویا، رستاخیز و پردل  تصویری رومانتیک درضمیرم داشتم؛ قبل ازآمدن این رفیق خیلی خیالاتی شده بودم، احساسی کاملاً عاشقانه داشتم، خود را خوشبخت ترین شخص درهمان لحظه احساس می کردم، وقتی تصورمی کردم که چه رفقای نیک سیرت، آګاه و روشن ضمیردارم و این ها کادرها و فعالین سازمان ما هستند که انسان های شرافتمند، متعهد و کاردان هستند واینک که چند لحظه بعد یکی دیگرش را که حسین برایم تعریف کرده بود خواهم دید …

آری خوانندۀ عزیز !

من به آرزویم رسیدم وبه عشقم دست یافتم، گلاب را درآغوش گرفته و از شوق گریستم، گلاب واقعاً آن چنان بود که من انتظارش را داشتم و بالاتر از انتظار وتصورم بود. سیمایی خیلی زیبا داشت، قدش چون سرو بلند بود، تبسم و سرور درهرلحظه ونفسش احساس می شد، خوش طبع بود، صمیمیت و مهربانی ازکلامش موج گونه پخش می شد، باور به مبارزه و مقاومت علیه نیروهای اشغالگر وایادی  دست نشاندۀ شان خیلی یقینی بود، وقتی وی ازمبارزه و تلاش و کارسیاسی اش صحبت می کرد من دیگر مشکل نمی شناختم و خود و سازمان خود را فاتح وغالب احساس می کردم.

اوضاع عمومی جامعه وجهان را برای ما تشریح کرد، ازمبارزه علیه تسلیم طلبی بحث کرد، ازشخصیت رهبر، نیزک، ولید و… قصه های ماندگار گفت، ازکارهای سیاسی سازمان درسایر ولایات بیان کرد، ازمبارزات سیاسی درسطح بین المللی، و بخصوص فعالیت های تاریخی شهید رهبر الگو گونه صحبت کرد.

من و سه رفیق دیگر درمجلس، که در شهر کابل زندگی می کردیم از اختناق، سختی ها و کشتار و بیرحمی های خاد قصه کردیم. و برایش گفتم که رفیق زیاد احتیاط کنید که برای دولت مزدور، ما بزرگترین دشمن هستیم.

واجد که رفیق شوخ طبع مجلس ما بود، با شوخی گفت که رفیق با روس ها، این هیولای بزرگ با یک بایسکل آمده ای ومبارزه می کنی، نه پول داری و نه هیچگونه امکانات. همه خندیدیم و گلاب  با تبسم همیشگی اش گفت که رهبرما این یک بایسکل را نیز ندارد، من خوب است که یک بایسکل خو دارم.

فرصتی خوب پیدا شد برایش که درمورد مشی مستقل ملی و اتکای سازمان برمردمش صحبت کند و از امکانات بی حد وحصر تنظییم های جهادی پاکستان وایران صحبت کرد و گفت که امکانات ما را به پیروزی نمی رساند، با این که نقشی اساسی دارند، ولی تعیین کننده نیست  ومهم اراده، آگاهی و سازماندهی امکانات مردم است که اگر توانستیم سازمان دهندگان خوب باشیم، درآنصورت مردم می توانند هرگونه امکانات خود را ، که برای انقلاب لازمی اند، درخدمت ما بگذارند.

عجب فکر و خیالی !

برای هیچ کدام ما سوالی باقی نماند وهیچ شکی هم نکردیم که با هیولای تجاوزگر می شود که با دستان خالی هم مبارزه کرد. گلاب برای کارهای تشکیلاتی و سازمانی اش فقط توانسته بود که یک بایسکل برای خود خریداری نماید. به طورحرفه یی شمال وجنوب وشرق وغرب کابل را سفر می کرد تا رفقا را ببیند وپولی برای تکسی هم نداشت و فقط توانسته بود که با بایسکل این همه راه ها را طی کند. عجیب باور وعجیب عشق بزرگی داشت نسبت به انجام کار و رسیدن به آرزوهایش. واقعاً که آن شخصیت ها آدم های معمولی نبودند وآدم های فوق العاده بودند، فوق العاده گی شان درتوانمندی های فزیکی شان نه، که در دیدگاه های سیاسی وعشق بزرگ شان نسبت به آزادی و رهیدگی ازستم بود که آنچه می اندیشیدند، بالاتر ازآن عمل می کردند.

درآن سال ها، حکومت مزدور خلقی- پرچمی ازامکانات بزرگی برخوردار بود و پرنده ها را نیز درشهر زیر نظر داشتند و با اینکه ما تعدادزیادی ازرفقای بزرگ خود را، چون رفیق بزرگ، رفقای کمیته مرکزی وبیشترین کادرها را ازدست داده بودیم که ضربات مهلکی دیدیم؛ ولی گلاب و گروپش خیلی عزمی راسخ ، دید وسیع داشتند و چیزی به نام نمی توانم، ترس و ضربه و شکنجه نمی شناختند؛ آنچه را می شناختند که در هرنفس، هرقدم و هرفرصت برای درهم شکستن تجاوز و مزدورمنشی خلقی ها و پرچمی ها باید مبارزه بکنند.    

خوانندۀ گرامی !

تو درقصه ها شنیده ای ازفداکاری های فرهاد برای رسیدن به عشقش که بیشتر یک افسانه است تا واقعیت؛ ولی درمقابل کاری که گلاب می کرد برای اهداف مبارزاتی اش، آیا عشق وی بالاتر از فرهاد نبود؟ آیا احساس جان دادن درراه معشوق برای گلاب قوی تر از افسانه وقصه های فولکلور نیست؟

فرهاد کوه را میکند و تلاش زیاد می کرد، ولی گلاب های ما با هیولای بزرگ سوسیال امپریالیسم فقط با دستان خالی، ولی اراده وعزم متین مبارزه می کردند. آنها می دانستند که هیولا بزرگ است، ولی ارادۀ شان خیلی بالاتر از توانمندی های هیولا بود. وقتی درزیر چنگال هیولا بودند درزیر هرنوع فشار و شکنجه تابع آن نشده و با ارادۀ استوار، فداکاری و جان نثاری جان دادند، ولی رسم رفیقی را که تا پای جان مبارزه می کنند، را نشکستاندند.

وی بیست وچهارساعت درخدمت کارهای سازمان بود، عجب انسان های متعهد وفداکاری بودند که تمامی زندگی شخصی خویش را درخدمت مبارزه و آزادی کشور وقف کرده بودند وهیچ به وسایل وامکانات مادی – تخنیکی نمی اندیشیدند و زندگی شخصی را فراموش کرده بودند.

یک روز دولت مزدور، خانۀ پدری اش را و روزی دیگر خانۀ خسرش را تلاشی کرده بود، تا اگر توانسته باشد که وی را دستگیرنماید. برای مدت ها خانم و فرزندان نازنینش را دیده نتوانست به آن ها ذریعۀ یکی از رفقا آدرس خانۀ ما را داد وآن ها آمدند وفقط یک دیدارساده و کوتاه داشتند. باری خانمش گفت که حال که دگرنمی توانی به خانۀ پدرم بیایی که ما را ببینی چه کارخواهی کرد؟ با شوخی گفت که یک خسردیگر پیداخواهم کرد!!! وهمه خندیدیم. عجب انسان های عاشق به اندیشه های شان بودند. خانمش درحالی که تبسم درلبان داشت وفقط یک کلمه گفت که خیراست یگان وقت به دیدن این اطفالت بیا. حال که بعد ازسال ها تو را دیده اند، پشتت دق می شوند. گلاب گفت توخو هستی هم پدرش باش وهم مادرش و پرسید که نمی توانی که چنین باشی؟ خانمش گفت درست است کوشش می کنم.

 ما که رفتنی جلسۀ دیگری بودیم همه باهم یکجا ازخانۀ ما بیرون شده وآن ها را تا ایستگاه موترها همراهی کردیم. گلاب دست یک طفلش را دردست داشت، وقتی هنگام خداحافظی رسید پسرش گفت که پدر بازچه وقت دیدنت بیاییم؟ گلاب گفت که باز برایتان احوال می کنم. وآن موعود دگر نرسید، چون چندی بعد گلاب را خاد وقت دستگیرنمود وسال های بعد خبر اعدامش برای ما وخانواده اش  رسید.

یک روز برایش گفتم که چقدرسخت است نوع مبارزه ای که ما داریم؛ با دستان خالی، با تانک مبارزه می کنیم. گفت که وقتی رفیق رهبر باشی، پیرو خط مجید و اندیشه ات سامایی بودن باشد، درآن وقت با عشق بزرگ باید رزمید وسختی نشناخت.

حال که سال ها ازآن دورمی گذرد می بینیم که واقعاً آن آدم ها باعشق بزرگ می رزمیدند و شعارهای شان برای شان مفاهیم بزرگ داشتند. گلاب با عشق بزرگ نسبت به مردم، سازمان،  انقلاب و توده ها زندگی کرد، افتخارانه زیست و در راه رسیدن به معشوقش جان دادن را عاشقانه تمثیل وعملی کرد.  

گلاب خیلی صمیمی، شاداب، استوار و فداکار بود، نمی شود کسی را با وی تشبیه کرد؛ فهم بلند سیاسی و ایدیولوژیک داشت، آگاهی اش وی را به عاشق بودن رسانیده بود، آبدیدگی اش درمبارزه به وی اخلاق ویژه نصیب کرده بود که نمی شود مانندش را دردیگران دید. صحبت وکلامش زیبایی می آفرید، صفا و صداقت اش عطر گلاب می آفرید که فضای اطرافش را معطر و زیبا می ساخت. نه تنها وقتی گلاب با ما بود فضای اطاق ما معطر به بهترین اندیشه ها واحساسات بود؛ که درغیابت وی نیز ما وقتی احساس می کردیم که درکارمبارزه، ما رفیقی چون گلاب داشتیم، یک نوع عطرمعنوی ایکه به ما قوت می بخشید درروان ما دمیده می شد که هرلحظه خود را توانمند احساس می کردیم.

اینک که سال هاست که گلاب ما به دستان خرسان قطبی و نوکران زرخریدآ نها پرپرشده است، ولی وقتی من به کسی درمورد وی صحبت می کنم و از فداکاری ها، صمیمیت ها، آگاهی سیاسی و تجارب تشکیلاتی اش حرف می زنم ، نه تنها من احساس می کنم که گلاب من هست، احساس وعطرعشق ومحبت اش را احساس می کنم که هرشنوندۀ من نیز چنین احساس می کند. عطرگلاب درفضای رفاقت ما هنوزهم موج می زند، زیبایی می آفریند و درافکار انسان شور وشوق وتلاش می آفریند.

اینک که کشور در بدترین حالت قرار دارد، نجات ازاین حالت نه با پول وامکانات امریکایی و دولت مزدورمی شود ونه هم با نوع مبارزۀ پوقانه یی مروج رفقای نیمه راه و سازمان های تولید شده درزیر چترطیاره های B52 امریکایی . این کشور از ورطه و گرداب تباهی آنگاه نجات می یابد که گلاب گونه در روشنایی رهنمایی های رهبرشهید ومشی مستقل ملی سازمان رزمید و تداوم راه مبارزه و مقاومت نمود.

رهبرکه سال ها قبل از رهبران بادآورده صحبت می کرد و ارتجاع و استعمار را دولبۀ یک شمشیر می دانست، آیا ملت افغانستان ندانسته است که رهبر راست گفته بود؟ مقایسه کنید گلبدین، ملاعمر، ربانی، سیاف، دوستم، مسعود، خلیلی، محقق، نور و… را، که در وحشت آفرینی، این ها بزرگترین دشمنان انسانیت بودند وهستند ویا حیوانات درندۀ وحشی؟

درمقابل گلاب ، نیزک ، انیس ، پویا ، رستاخیز، مختار، سرمد و صدها و هزاران رفیق دیگرما را که نمونه های خوب انسانیت، شرافت، افتخار و آزادمنشی بودند. آیا نتیجه نمی شود که این رفقای ما خوب ترین انسان ها بوده اند؟ این مقایسۀ غیر قابل موازنه را فقط به خاطر فهم عوام کردم ورنه بین شخصیت رفقای شهید ما و وحشیان اخوانی و خلقی پرچمی هیچ مشابهت و وجه مقایسه ای وجود ندارد ومقایسه کردن شان درست نیست.