شعیب حمید زاده

عروس خون

صدای هِق‌هِق از خون‌ گریه‌های رود می‌آید
هنـــوز از ســـینه‌ی بت‌های بودا دود می‌آید

صدای چِک‌ چِک خون ازسرانگشتان ناجوها
سقوط نعش کــفــتـــرها درون سرخیِ جوها

بـــه جای نم نم بـــاران، غریو تیر باران‌ها
و تکرار زمستان‌ها، زمستان‌ها، زمستان‌ها

….
دوباره خیمه شب‌ بازی به پا شد ای عروسک‌ها
عروس خون! نمی رقصی چرا همپای چَک‌چَک‌ها؟

بـــــــرقص ای با وجود این همه داغت تماشایی
عروس خون! توای تلفیق اشک و خون و زیبایی

برقص ای خاطرت از زلف‌های تو پریشان‌ تر
بچرخ ای چشم‌هایت از هریرودت خروشان‌ تر

خـــــروشان‌ چشم‌ هایت شاعرِ شعر پریشانی
بـــــــه رنگ اشک‌هایت سرخیِ لعل بدخشانی

به دورت چرخ‌ چرخ و خنده‌ی گُنگ عروسک‌ها
نمی‌رقصی، نمی رقصی چرا همپای چَک‌چَک‌ها؟

…..
تـــــویی وُ در مــــیــــان دست‌هایت دست ِ تنهایی
عروس خون! تو ای تلفیق اشک و خون و زیبایی

به قدر هق‌هــــقــــت جایی برای تکیه دادن نیست
در این افــــتـــــاده‌ پیکرها هوای ایستادن نیست

بــــــــه جز گَرد ِ نشستن‌ها غباری برنخواهد خاست
عروس خون! به جزتو شهریاری برنخواهد خاست

تو یـــــــار شهر می مانی، دریغا شهر، یارت نیست
به جز این سنگ‌های سرد وساکت در کنارت کیست؟

“امــــیـــــد رستگاری نیست” با این خیلِ نایاران 
بمیر آخـــر، بمیر ای شـــهـریارِ” شهرِ سنگستان”