عبدالهادی رهنما
شوکت هستی
هی باده ی امروز را در جام فردا میکنی
با عشوه ها و دلبری، با یک جهان افسونگری
شور دگر در باغ جان هر لحظه بر پا میکنی
ای شوخک پر شور ما، ای باده در انگور ما
با این دل رنجور ما بر گو مداوا میکنی؟
در سر مرا پندار تو، هستی من سرشار تو
من عاشق آزار تو، تاکی مدارا میکنی
شور جهان را آیتی، هستی ده هر شوکتی
آباد و سرمد جان تو از آن چه بر ما میکنی
در محفل بیگانگان، در پیش چشم این و آن
راز من آتش به جان تا چند افشا میکنی
من جرعه نوش جام تو، افتاده ام در دام تو
بند دل زار مرا از غصه کی وا میکنی
با نغمه و شور و نوا هر لحظه گوید رهنما
عاشق تری از من کجا بر خویش پیدا میکنی