تبصره: دوست ارجمندی گفتند هم اکنون نیاز است که تحلیل طبقاتی از جامعۀ ما، پس از اشغال آن توسط امریکا و متحدانش، نشر شود تا نسل امروز به آن آگهی یابند. اینک طبق خواست آن دوست ارجمند، نوشتۀ تحلیلی را که در همان سال های نخست اشغال کشورما، به قلم ش. “آهنگر” به رشتۀ تحریر درآمده و درنشرات وسایت های مختلف منتشر شده، در دو قسمت بازنشر می نمائیم.

ش. آهنگر

سیمای جامعۀ ما و تضاد های آن

وظایف  و راه حل ها

(۱)

 كلیۀ تفكرات غیرماركسیستی بیان جوامع انسانی را به طور عمده با بررسی وقایع، و به ویژه با بررسی و شرح عملكرد شاهان، جنگجویان و نخبگان جامعه توضیح می دهند و این وقایع وعملكردها را مبانی و نقاط عطف تاریخ می شمارند و ویژگی جامعه را نیز برآن مبانی مشخص می سازند.

ماركس اولین كسی بود كه به این شیوۀ تاریخ نگاری و كلاً جامعه شناسی “نه” گفت. او مبنای تحلیل و تجزیۀ تاریخ و جامعه شناسی را بر چگونگی تولید استوارساخت و تاریخ جامعه را بر اساس تشخیص شیوۀ تولید حاكم در جامعه تقسیم بندی كرد و بر آن مبنا و اساس خصلت جامعه و تضادها و طبقات آن را مشخص ساخت. یعنی ماتریالیسم تاریخی را مبنا و اساس تحلیل و بررسی جامعه شناسی و تاریخ نگاری قرارداد. مبتنی بر این اساس، برای شناخت و تحلیل علمی و درست جامعه و تضادهای آن باید شیوۀ تولید را در جامعه مشخص كرد و دید كه در جامعۀ مورد نظر منابع عمدۀ تولید كدام است  و تولید با چه ابزاری صورت می گیرد. در این صورت است كه می توان  فهمید  وسائل عمدۀ تولید چیست و در مالكیت چه نیروهائی است و نیروهای اصلی مولد چه كسانی هستند. ماركس طبقات اجتماعیی را كه بر وسایل عمدۀ تولید مالكیت دارند، در تولید سهم نمی گیرند و از توزیع سهم بالائی را تصرف می کنند، طبقات حاكم جامعه می شناسد.

مثلاً در شیوۀ تولید فئودالی كه منبع عمدۀ تولید زمین است، مالكان عمدۀ زمین یعنی فئودالان طبقۀ حاكم جامعه به شمار می آیند. درجامعۀ سرمایه داری، مالكان عمدۀ سرمایه یا بورژواها طبقۀ حاكمه هستند. هكذا طرف دیگر قضیه یا نیروی اساسی دیگر جامعه تولید كنندگان عمده هستند كه مالكان وسایل تولید نبوده ولی تولید عمده به بازوی آن ها و با كار آن ها صورت می گیرد. مثلاً در جامعۀ فئودالی دهقانان و در جامعۀ سرمایه داری كارگران طبقات اساسی محروم جامعه هستند.

لنین به تائید مارکس طبقه را اینچنین دقیق تعریف می کند: “طبقات  به گروه های بزرگی ازافراد اطلاق می گردد که برحسب  جای خود درسیستم تاریخاً معین تولید اجتماعی، برحسب مناسبات خود (که اغلب به صورت قوانین تثبیت و تنظیم گردیده است) با وسایل تولید، بر حسب نقش خود در سازمان اجتماعی کار و بنابر این بر حسب شیوه های دریافت و میزان آن سهمی از ثروت اجتماعی که در اختیاردارند، از یکدیگر متمایز اند”.

              (“ابتکار عظیم”، منتخب آثار لنین- فارسی، جلد دوم، قسمت دوم، ص۲۶۹).

از نظرماركس و لنین مالكان عمدۀ وسایل تولید که کار دیگران را به تصاحب درمی آورند، از یك طرف و مولدان سلب مالكیت شده از طرف دیگر، دو قطب اساسی جامعه و تضاد شان تضاد اساسی جامعه است. موقعیت و ویژگی این طبقات اساسی است كه  سیما و خصلت جامعه را مشخص می كند و دگرگونی در وضع این طبقات اساسی است كه شیوۀ تولید را دگرگون کرده و بالاثر سیما و خصلت جامعه را دگرگون می سازد و حل تضاد بین این طبقات، یعنی حل تضاد اساسی جامعه است كه انقلاب خوانده می شود. هر نیرویی كه خواستار حل ریشه ای این تضاد  باشد انقلابی است و هركس، به هر نحوی كه در حفظ آن بكوشد مرتجع خوانده می شود، مماشات و مسامحه در حل این تضاد هم  رفرمیسم است. ماركسیست ها كه خواستار حل ریشه ای این تضاد های اساسی به نفع طبقات محروم هستند به نام انقلابیون هم مسما شده اند.

سازمان ما هم بنیاد تحلیل های جامعه را بر این مبنا و اساس پذیرفته و مطرح كرده است. با چنین بنیاد محکم تحلیل پدیده های اجتماعی، این سازمان خواستار حل ریشه ای این تضاد به نفع طبقات محروم بوده و دراین راستا به وجود آمده، مبارزه كرده و قربانی های فراوان داده است؛ لذا یك سازمان ماركسیستی – لنینیستی انقلابی است. اصول اعتقادی سازمان ما برمبنای ماتریالیسم دیالكتیك و تاریخی استوار است.

بناءً، برای هر سازمانیی تحلیلی اصولی است كه بر این اساس استوار باشد و رفقای ما با این محك اصولی بودن وغیر اصولی بودن هر نظر و تفكری را در بیرون و درون سازمان تشخیص می كنند و باید هم چنین كنند. این اصول همیشگی بحث های ما است.

دراین نوشته درحد توان خود می كوشیم از این روش و اصول بهره ببریم و لذا درتحلیل اوضاع جاری كشور تلاش ما براین است كه طبقات اصلی حاكم، و مولد یا محكوم جامعه را مشخص كنیم، و این تشخیص هم مبتنی بر واقعیت باشد، نه ساختۀ ذهن و یا نیاز تئوری های ما. وقتی این طبقات مشخص شد، ما به سیما و خصلت جامعۀ خود پی می بریم و درتحلیل تضاد های آن توفیق می یابیم، آنگاه است كه شیوۀ حل تضادها را می توان به درستی طرح كرد.

در افغانستان هنوز آمارگیری دقیق از نفوس آن نشده،  ولی با سروی كه دراین اواخر كرده اند، جمیعت آن را ۲۰ تا ۲۳ میلیون نفر گفته بودند. اما یکی از مقامات ادارۀ احصائیه در مصاحبۀ تلویزیونی اش در شب ۱.۵.۱۳۹۰ نفوس افغانستان را ۲۶،۵ میلیون نفر گفت. در آمارگیری های سال ۲۰۰۱م كه بر مبنای آن برنامه ریزی ها صورت گرفته،‌ از این نفوس ۸ ،۱۱ میلیون نفر و براساس احصائیۀ جدید۳۴ ،۱۳میلیون نفرآن نیروی كار تشخیص شده است. از مجموع این نیروی كار، براساس آمار منتشر شده، هشتاد درصد آن در زراعت شاغل هستند. خوب دقت كنید ۸۰٪ یعنی حدود ۹،۵ ملیون نفر و طبق احصائیۀ جدید ۱۰،۶۷  میلیون نفر با فامیل های شان در روستا ها روی زمین كار می كنند و از خدمات شهری و… بهره ندارند. مطابق همین آمار بیش از ۱۰ درصد نیروی كار جامعۀ ما در صنعت اشتغال دارند، یعنی ما حدود 1.5 ملیون نفر كارگرداریم (اکنون این رقم بالا تر است) و۱۰٪ هم به اصطلاح آمارگران، شامل خدمات كه در برگیرندۀ دوكاندار، مامور و معلم وخدمه و… می شود که همه زحمتکشان به حساب می آیند. لذا ما در جامعۀ خود از مولدین اصلی به طبقۀ دهقان بیش از ده ملیون نفر كه اكثریت است مواجهیم.‌ طبقۀ كارگر و سایر زحمتکشان اند که حدود سه ملیون نفراند و خورده مالكین را درطیف وسیع آن داریم.

بنابر این آمار كه ۸۰ درصد نیروی كار را در زراعت نشان می دهد، هنوز درافغانستان وسیله و منبع عمدۀ تولید زمین است و نیروی عمدۀ تولید كننده دهقان. پس طبیعتاً مالك وسیلۀ عمدۀ تولید، یعنی زمین هم، زمینداران بزرگ هستند  كه از فئودالان سابق، فرماندهان جنگی، فئودالان جدید، رهبران جهادی و نو به دولت رسیدگان دیگر تركیب می شوند. همۀ ما مطمئنیم كه ابزار تولیدی كه از آن در كشت و كار استفاده می كنند كاملاً مدرنیزه و تخنیكی نیست یعنی تولید روستائی ما صنعتی شده نیست وعمدتاً از ابزار غیر مدرن مثل گاو و قلبه وغیره استفاده می كنند. لذا با این واقعیت می توان گفت در جامعۀ ما كه منبع عمدۀ تولید آن زمین، نیروی عمدۀ مولد آن دهقان با ابزار كار كلاً غیر صنعتی وغیر مدرن است،  و مالك عمدۀ وسیلۀ تولید یعنی زمین و ابزار هم زمینداران بزرگ هستند، كه در جامعه شناسی آن را فئودال می گویند، لذا شیوۀ تولید مسلط آن فئودالی استاین شد یك ویژگی جامعۀ ما.

بنابر آمار منتشر شده، درسال ۲۰۰۲ م مساحتی به اندازۀ ۳۰۷۵۰ هكتار زمین زیر كشت كوكنار رفته است ــ كه حالا دو یا سه برابر شده ــ  و به قول مسؤول همان وقت مبارزه با مواد مخدر درسفارت امریكا درمصاحبه اش با  B B C به تاریخ ۵ اكتبر ۲۰۰۴م،‌ هفتاد و پنج درصد هیروئین جهان از افغانستان به دست می آید. به علاوه مقدار زیادی چرس یا “حشیش” كشت می شود كه همه در ارتباط مستقیم شاخۀ مافیای سرمایۀ جهانی به کمک ماموران خارجی مقیم افغانستان  و وساطت دلالان بزرگی كه درسطح وزیر و والی و قوماندان موقعیت دارند،‌ قرار دارد و ملیاردها دالر سود آن به جیب “سرمایۀ جهانی” و دلالان و زمینداران بزرگ بومی(عمدتاً جنگ سالاران)می رود. یعنی كه در تولید تریاك، تبدیل آن به هیروئین (سرمایۀ مافیائی)و صدور آن تا اروپا  و اقصی نقاط دنیا، عملكرد مشترك فئودالیسم بومی و”سرمایۀ جهانی” یا امپریالیسم را به وضوح می توان دید. هکذا سرمایۀ مالی وابسته مقدارزیاد زمین های درجه یک را نیز در تصرف خود درآورده  و در سکتور زراعت نیز حضور چشمگیری دارد. پس این بخش عمدۀ تولید یعنی زراعت، تولید فئودالی صرف نمانده و در پیوند تنگاتنگ با “سرمایۀ جهانی” قرار دارد و لذا می توان گفت این بخش تولید را خصلت نیمه مستعمره ـ نیمه فئودالی داده است.

از سوی دیگر ما به چشم سر شاهد حضور سرمایۀ خارجی درتمام تار و پود كشور هستیم. درافغانستان هم اكنون به قول مردم ۴۸ كشور خارجی حضور دارند و بنابر فهرست منتشر شده بیش از ۳۵ نهاد و سازمان سرمایه داری جهانی درآن مشغول فعالیت است. افغانستان به طورعادی ۱۶ ملیارد دالر(گاهی ادعاهای خیلی بیشتر می شود) از خارجی ها قرضدار است كه به این ترتیب هر فرد مستعد به كار افغانستان، بدون این كه بداند ۱۳۵۶ دلار از امپریالیست ها قرضدار است. افغانستان سالانه ۵۰۰ ـ ۳۵۰ ملیون دالر كسر بودجۀ عادی دارد كه دولتمداران وابستۀ آن از اربابان جهانی خود قرض گرفته و به مصرف می رسانند و بر تسلط امپریالیسم بر كشور می افزایند.

تازه ۲۰۰ ملیون دالر درآمد، آن هم از محصول گمركی كالاهای وارداتی از كشورهای مختلف به دست آمده كه وابستگی كامل اقتصادی كشور را به سرمایۀ جهانی بیان می كند. مطابق آمار منتشر شدۀ رسمی، افغانستان درسال ۲۰۰۲ م به قیمت  ۱،۰۰۷ ملیارد دالر از خارج كالا وارد كرده است (حال چندین برابرشده است)، این فقط رقمی است كه در گمركات ثبت شده است. كالای وارداتی قاچاق خیلی بیشترازاین رقم می شود.  معنی چنین ارقامی این است كه افغانستان یك بازار فروش كالای “سرمایۀ جهانی” است. گروه های عمدۀ بومی را كه در وارد كردن این كالا به افغانستان نقش دارند و در كنار امپریالیسم از آن سود می برند، تاجر دلال می گویند كه اصطلاح جامعه شناسی آن كمپرادور است.

به این ترتیب، ما دركشور خود به طبقۀ اجتماعی دیگری برمی خوریم كه دركنار مالك عمدۀ زمین، یعنی فئودال، نقش برجسته ای را درمالكیت سرمایۀ دلالی ــ مافیائی و سود بری در اقتصاد افغانستان به عهده دارد. این طبقه واسطۀ ورود سرمایه های خارجی و امپریالیسم دركشوراست. این طبقۀ حاكمه،  بورژوازی كمپرادور است.  

تا اینجا ما به دو طبقۀ عمدۀ حاكم بر وسایل و منابع تولید نیز مواجه شدیم، طبقۀ فئودال و طبقۀ كمپرادور. اگر امپریالیسم درافغانستان حضور مستقیم نظامی نمی داشت، با درنظرداشت مناسبات و سیستم تولیدی که در فوق برشمردیم،  و با  موجود یت همین دو طبقه به حیث طبقات حاكم، خصلت و سیمای جامعه را می توانستیم نیمه مستعمره ـ نیمه فئودالی بگوئیم. ولی با حضور مستقیم امپریالیسم دركشور یعنی با اشغال همه جانبۀ كشور و مستعمره ساختن آن توسط امپریالیسم و قرار گرفتن طبقات حاكمۀ فئودال و كمپرادور در پیوند و در خدمت امپریالیسم، كشورما خصلتاً یك كشور مستعمره ـ  نیمه فئودالی است.

مائوتسه دون در تشخیص خصلت جامعۀ چین این طورمی نویسد: “پس ازجنگ تریاک در سال ۱۸۴۰ جامعۀ چین رفته رفته به یک جامعۀ نیمه مستعمره و نیمه فئودالی تبدیل شده است. پس از حادثۀ ۱۸ سپتمبر در سال ۱۹۳۱، هنگامی که امپریالیسم ژاپن به چین تجاوز کرد، چین مجدداً دستخوش تغییراتی شده و به یک جامعۀ مستعمره، نیمه مستعمره و نیمه فئودالی مبدل گردیده است”.(آثار منتخب مائو، جلد دوم فارسی، صفحۀ ۴۵۶ )

وقتی مائو تسه دون از مستعمره صحبت می کند، منظورش ورود مسلحانۀ امپریالیسم و مداخلت مستقیم آن به کشوراست. ولی وقتی درعین حال نیمه مستعمره ونیمه فئودالی را هم اضافه می کند، همان تحلیل شیوۀ تولید را در نظردارد. چون فقط با حضورعساکر خارجی (اشغال سرتاسری و یا قسمی) شیوۀ تولید عوض نمی شود؛ به این دلیل است که مائو تسه دون با ورود نظامیان اشغالگر، چین را مستعمره – نیمه مستعمره – نیمه فئودالی می خواند.   

همه می بینیم كه هم اكنون افغانستان یك كشور اشغال شده ایست كه درتمام شاهرگ های حیات اقتصادی، ‌سیاسی، فرهنگی، اداری آن تسلط و یا حضورامپریالیسم مشهود است. جامعه شناسان اشغال كامل موقعیتی را می خوانند كه اشغالگر بر روان اشغال شونده تسلط بیابد یعنی اشغال شونده، اشغال را بپذیرد و آن را به نحوی توجیه كند. هم اكنون متاسفانه امپریالیسم کشور ما را با تطبیق پروژه های متعدد استعماری، اعم از فشار و ظلم بی حد حاكمیت جهادی و طالب، و بعد نیرنگ دموكراسی و بازسازی تا اندازۀ زیادی دراین گرداب فرو برده است. و به طور كاملاً مشهود می بینیم ومی شنویم كه عده ای از مردم، و حتی جمعی از به اصطلاح روشنفكران ما، اشغال كشور و حضور نظامی، سیاسی و اقتصادی امپریالیسم را لازمی و موجه می دانند. امپریالیسم نیز از این وضع بهرۀ اعظمی می گیرد وهم اكنون درعرصه های گوناگون زندگی ما خود را چون اختاپوس پهن كرده است.

    ۱ ـ درعرصۀ نظامی، حضور مستقیم و مسلط دارد. و برای تحكیم بیشتر خود به ایجاد پایگاه های بیشتر نظامی و ایجاد ارتش مزدور زیر فرمان خود به نام اردوی ملی كار می كند.

   ۲ ـ درعرصۀ سیاسی، از سیاست خارجی تا حل و فصل قضایای دورافتاده ترین ولسوالی ها را مستقیماً امریكا اداره و كنترول می كند و درهمه امور نهادهای لازم را به وجود آورده و یا در پی ایجاد آنست. حکومت، پارلمان، قضا وسایر نهاد های اداری و حتی احزاب ثبت شدۀ سیاسی، همه ابزار بی ارادۀ در دست امپریالیسم اشغالگر هستند.

   ۳ ـ درعرصۀ اقتصادی عمده ترین كانال های اقتصادی را امپریالیسم اشغالگر از طریق نهادهای مختلف کمپرادوری در تصرف دارد. تجارت (صادرات و واردات)، بانک داری،  تیلی کمونیکیشن( مخابرات و شرکت های تیلفون خصوصی) معادن، ترانسپورت هوائی و زمینی، راه سازی و حتی زمین را نیز از طریق دلالان زمین و شاخۀ مافیای مواد مخدر زیر سیطرۀ خود گرفته است (پیوند امپریالیسم و فئودالیسم). 

   ۴ ـ درزمینۀ فرهنگی روزتا روز با پخش و گسترش موسسات و نهادهای لازمه اش، تمام عرصه های اطلاع رسانی، آموزشی، اطلاعاتی و فرهنگی را زیر تسلط می گیرد. قراردادهای انترنیتی، ایجاد مكاتب و پوهنتون های ویژه، ‌بورس های تحصیلی، شبكه های تلویزیون، رادیو و جراید وابسته(میدیا) و… همه در دست امپریالیسم ونمایندگان دلال آنست.

لذا امپریالیسم در تمام زمینه های زیر بنائی و روبنائی جامعه حضور دارد.

نیروهای بومی كه به تعبیر درست مائو تسه دون “هرگونه احساس ملی را از دست داده اند ومنافع شان با منافع امپریالیست ها درآمیخته است” و به مثابه متحد و دست اجرائی امپریالیسم اشغالگر امریکا ومتحدانش در افغانستان عمل می كنند عبارتند از: ارتجاع مذهبی، ارتجاع سلطنتی و تكنوكراسی غرب زده که در وجود دو طبقۀ حاکمۀ فئودال و كمپرادور جایگاه طبقاتی خویش را می یابند. هر یك از این ها به نسبت های معینی به امپریالیسم تقرب دارند. فقط جناح كوچكی از ارتجاع مذهبی هم اكنون در تقابل نسبی با امریكا قرارگرفته است كه از نظر تناسب قوا، اگر خودشان مهمش نسازند، به هیچ صورت عمده و مهم نیست. بخش عمدۀ ارتجاع مذهبی در زد و بند با امپریالیسم است و فهرست رسمی حامیان كرزی در انتخابات، این امر را به وضاحت نشان می دهد (تمام احزاب بنیادگرا در انتخابات اول از كرزی حمایت كردند).

با این حال تكرار می كنیم جامعۀ ما و یا بهتر بگوئیم كشور ما را می توان به این خصلت مشخص ساخت : كشوری مستعمره- نیمه فئودالی، كه درچنین خصلتی معادلۀ تضاد عمده اش چنین است:          

تضاد عمده

امپریالیسم + فئودالیسم(ارتجاع) ←→ خـلـق افغانستان

             جهت عمدۀ تضاد                    جهت غیرعمدۀ تضاد        

به این ترتیب امپریالیسم و ارتجاع یك جهت و خلق افغانستان یك جهت دیگر تضاد عمده را می سازد، كه در آن، جهت امپریالیسم و ارتجاع مسلط وعمده است و بر اساس آن گفته می شود افغانستان کشوریست مستعمره ـ نیمه فئودالی. تركیب این دو جهت تضاد تصادفی و یا بر اساس سلیقۀ اشخاص و حتی احزاب شان صورت نگرفته است. هر یك از این دو جهت تضاد عمده، در خود نیروهای مختلف اجتماعی را براساس تركیب منافع اقتصادی، سیاسی و اجتماعی شان گنجانیده است. و خواهی نخواهی آن ها نیز در درون خود تضادهایی دارند كه شامل قانون همگونی و مبارزۀ اضداد هستند كه گاهی همگونی و گاهی مبارزه در درون شان عمده می شود. و هم اكنون به طور كلی دو جهت تضاد عمده نیز در همگونی نسبی بسر می برند و آنتاگونیسم شان آشكار نیست، اینجاست كه ما علی رغم اعتراض ها و تظاهرات مردم در اینجا و آنجا و … شاهد جنبش های آزادیبخش مردمی مشهود نیستیم. برعكس هنوز همزیستی و همگونی سلطه دارد که بدون شک گذراست.

ادامه دارد