توجه خوانندگان شریف افراشته را به این داستان کوتاه که تا اندازه ی واقعی هست ، جلب نموده آرزو دارم از کمی و کاستی آن بر من ببخشید .

              سقو «سقاو»

نوشته : ولید صاعد               

    در جنگ افغان و انگلیس ، پدر امیر حبیب الله خان برای مجاهدان تشنه لب ، آب میداد و حلق تشنه ی آنان را سیرآب می نمود . به این ترتیب  او دین اش را در برابر وطن و مردم  ادا نمود و پسرش امیر حبیب الله در تاریخ  به اسم «بچه سقاو » مسمی گردید .

 اما ،  سقو یا سقاو  ما ، که نامش «ضامنعلی» بود ، سقاوی شغلش بود . او حلق تشنه ی تعدادی از مردم کابل یا ساکنان چند خانه  را سیرآب می نمود و از همین راه ، نان می خورد و نفقه حلال زن و اولادش را بدست می آورد . ضامن چهل و پنج ، پنجاه سال بیش نداشت ، اما فقر و غربت ، کار شاقه و غذای ناکافی ، به ویژه تشویش روزانه ، زود پیرش نموده بودند ، چنانکه بیشتر شباهت به آدم شصت ساله داشت . آدم کم حرف ، آرام و باحیأ بود . چندان وقت و علاقه ی هم برای گپ و سخن نداشت . به یقین که یک مَشک آب ، برایش مهم و حیاتی تر از پرحرفی بیهوده بود .

 ضامن ، از مردم هزاره ی ما بود و مانند دیگر اقوام شریف و زحمت کش ، با کار و عرق ریزی نان اش را بدست میآورد .  وی چون غریب و بی نوا  و هم کم حرف و بی زبان بود ، یک تعداد گمان می بردند که گویا ، برای همین کار سخت و شاقه ساخته شده و همین زحمتکشی و عرق ریزی مداوم را پیراهن زیب تن وی می پنداشتند .کسی توجه خاصی به ضامن علی نداشت و او هم توقعی از کس نمی برد . شاید نسبت همین غریبی بود که ، گاهی خودش را کمتر از دیگران و پاک و محوه شده از صفحه ی روزگار می پنداشت .  شاید هم که ضامن همه چیز را خوب می دید و به همه چیز ملتفت بود ، اما آبش را به اصطلاح ، « پُف پُف کرده می خورد  » .

 بلی! هیچ کس توجه ئی به او نداشت ، نه به لباس های وصله شده و تر و پرش ، نه به کلوش های سائیده شده و مملو از آبش و نه هم به کمر شکسته و دو قاته اش ، که همیش در زیر مشک آب پنهان میبود . هیچ کس ، به جز یک تعداد نو جوان کور و کر و بی خبر ، که از مدتی ، برای سرگرمی شان ، در پی آزار و اذیت او شده بودند .آنان ، لحظه های متواتر در انتظارش می نشستند و از این بر کوچه و آن  کنج دیوار ، کِشِک می داند تا سرو کله ضامن پیدا می شد . و همینکه وی به آنها پشت میکرد ، یکی از آن بچه ها ، با سوزن ضغیمی مانند جوال دوز ، مَشکش را از پشت سوراخ کرده و فرار می نمود و حال ضامن بیچاره که زار بود ، زار تر می گردید . از مدتی بدینسو ، در چهره او آثار غم و اندوه ، بیشتر شده بود و همان آرامش نسبی اشرا نیز از دست داده بود . او مجبور بود که همزمان توجه به پیشرو و عقب داشته باشد تا درصورت حمله و نزدیک شدن بچه ها ، بتواند از مشک سنگینش دفاع نماید . اما آن نامرد ها ناگه و یکباره حمله کرده  و فرار می نمودند . در اواخر، وقتی از ضامن ، از کار و روزگار پرسان می شد ، در جواب می گفت که : « . . . کاری از مو دو چند شده ، هم آو میبرم و هم مراقبت مونم. . . » .

کف دستهای ضامنعلی همیش  سرخ سرخ بودند و همه گمان میبردند که ، فقط با خوردن نان و چای ، چاق و چله و صحت مند است ، جریان خون اش عادیست  و کم خون هم نباید باشد . اما در واقعیت ، پندیدگی سرو روی او از بابت مریضی و از بد خوری و از تشویش بی حد بود ، نه از پر خوری یا از صحت خوب او . سرخی کف دست هایش  ، از شدت فشار آوردن و محکم گرفتن مداوم دهن و آخر مشک بود . با این کار ، او کوشش می نمود هم از ریختن آب مشک جلو گیری شود  و هم تعادل مشک سنگین آب بر تخته پشت خمیده اش ، حفظ گردد .

 بیاد دارم که ضامن وقتی مشک آب را  داخل آبدان خالی میکرد ، روی دیوار ، خطی پهلوی خط قبلی ؛ از بالا به پایین  رسم می نمود و در آخر ماه ، با شمارش آنها ، عاید ناچیزش را بدست می آورد . بخاطر دارم که خطهای او ، شاید به خاطر  ماندگی و دست های خسته و سرخ سرخ اش ، هیچ گاهی راست و پهلو به پهلو رسم نمی شدند . بعد ها دانستم که چرا ؟ زیرا ضامنعلی را ، از همان روز اول زندگی ، به داغ محرومیت آشنا نموده بودند :

ــــــ  محروم از رفتن به مکتب  . . .

ـــــــ  محروم از قلم بدست گرفتن  . . .

ــــــــ  محروم از خواندن و نوشتن و دیگر محرومیتها .

دردآورتر اینکه ، تمام آن محرومیت ها ، تا آخر عمر ، دامن او و زن و اولادش را رها ننمودند . اگر خط هائيکه او میکشید ، راست راست نبودند ، به خاطریست که ، او یک روز هم به مکتب راه نیافته بود  . او توانسته بود فقط همان یک (۱)  ، یا کشیدن یک خط از بالا به پایین را ،  تا اندازه ی یاد بگیرد و بس . . .دو ( ۲ )  را شاید هیچ گاهی هم ندیده بود . راستش ، ضامن دیگر به دو و سه ضرورت هم نداشت ، زیرا ، او فقط با آموختن همان یک (۱) ، توانسته بود  کار کند و نان حلال روی سفره غریبانه اش بگذارد .

مادر خدا بیامرزم ، همیش در دیگ چیزی برای خوردن داشت . وقتی برای ضامن  نانی ، غذائی پیشنهاد می شد ، او خالصانه و طبیعی قبول می کرد  و «آری» میگفت . او آری را آنقدر آهسته و بی جان ادا میکرد ، که انسان به شک می افتاد : آیا بلی گفت یا نی؟ اما مادرم ضرورت به شنیدن «بلی» نداشت . او  « از دل غریب می آمد » و شکم گرسنه ی او را حس میکرد.

اما غذا  هیچگاه از گلوی ضامن ، به آسانی و خوب پایین نمی رفت . او دائم بهانه میآورد و می گفت که : « باقی ره خانه مو برم و شب مو خورم …» بلی شب می خورم . . . اما مادرم می دانست و میگفت : « . . . که بیچاره در خانه زن داره ، اولاد داره ، سخت اس که بدون آنها چیزی ره به آسانی بخوره ، در حالیکه آنها ، تمام روز شکم گرسنه منتظر او بوده اند » . از اینرو ، مقدار غذای بیشتر  داخل ظرفش اضافه میکرد و ضامن با خوشی آنرا می گرفت و می رفت پس کارش .

 خانهٔ ضامن در بالای کوه بود ، جائیکه یک اتاق را در اختیارش گذاشته بودند . زنش ، در بدل آن سرپناه غریبانه ، از صبح تا به شام ، برای مالک خانه کار میکرد . ظرف می شست ، جارو میکرد، لباس می شست و غیره . زحمت او نیز کمتر از شوهرش نبود . زیرا ، عایدی که ضامن علی  بدست می آورد ، به سختی شکم او  و زن و اولادش را پر میکرد ، چه رسد به پرداخت یک کرایه ، کم یا زیاد . او حتی نان را هم یک روز به قرض می گرفت و روز دیگر دست خالی بر میگشت  و از غذا های باقی مانده ، که با خودش آورده بود ، می خوردند و می خوابیدند . خوشبختانه که ضامنعلی آدم قابل اعتماد بود و نانوای کوچه با او چوب خط داشت . همینکه پولی بدست میآورد، به نانوائی سری میزد و قرض هایش را می پرداخت . 

مصرف برق اتاق ، که آنها در آن شب و روز را می گذرانیدند ، هم بدوش خود ضامن بود ،  از این رو ، و بخاطر جلوگیری از مصرف زیاد برق ، سر شب و زود می خوابیدند . هنوز از خستگی روز قبل چیزی کاسته نشده بود که ، فردا باز از صبح تا به شام ، «همان خرک و همان درک» ، همان چای تلخ و نان قاق و باسی و همان مشک آب بر پشت ، به خصوص همان ترس از جوالدوز  و ترکیدن مشک . . .

 ضامن در خواب نیز آرام نبود ، شب در خواب همان صحنه را به تکرار می دید ، که بچه های کوچه ، که از دست آنها دل پر خون داشت ، مشک اش را سوراخ سوراخ نموده اند . او با فریاد و سرو صدا ، از خواب می پرید و همه را بیدار می ساخت.  ضامن چاره دیگری هم  نداشت ، جز خاموشی و سکوت ، ورنه ، پیش کی می توانست  شکایت کند؟ و  با کی می توانست حرف دلش را بگوید ؟ او  خوب می دانست که ، در صورت شکایت ، مقصر اصلی او خواهد بود ، نه آن بچه ها ؛ بالاخره آنها ، بچه های مشتری هایش بودند و ضامن  به خانه آنها آب می برد . در صورت شکایت از بچه ها ،  باید مشک خالیش را نیز بدیوار آویزان میکرد و با آن نان خشک هم ، خدا حافظی می نمود .

 بلی ! سقو ما  همه چیز را خوب می دید و می دانست ، اما آبش را پُف پُف کرده می خورد . 

                                                                                                                                           پایان