شعراز بانو لیلی غزل

         سرنوشت دربدر

زمین جایم نمیته خسته استم درد سر دارم

ازی بیهوده‌گی تا ناکجا فکر سفر دارم

نمانده چاره دیگر آسمان دور و زمین سخت اس

هزاران مشکل از این روزگار بی‌ پدر دارم

وطن نی خانه نی آواره‌ گی و بی‌سرانجامی

دگرگون خاطر استم، سر‌نوشت دربدر دارم

یگان روزا دَ ای آشفتگی‌ها گیج می‌مانم

چرا با تلخ‌ کامی ها مریضی شکر دارم

خودم ره ناق خوش می‌سازم از لطف رفیقایم‌

اگر چه از تمام نارفیقی شان خبر دارم

“تَنِی”* فکرم د‌َ جایش نیست، سرم بسیار وزمین اس

پریدن رفته از یادم، اگرچه بال و پر دارم

درختی‌ام که نامی حک نشد بر پیکرم از عشق

ولی تا که بخواهی بر تنم زخم تبر دارم

گرمبس می‌زنه قلبم، هوایم بد رقم تلخ اس

دلم می‌‌لرزه مادر بی‌تو احساس خطر دارم

دلت از سوختن هایم نشد یخ، زنده‌گی یک بار

گمشکو، می‌روم تا از سر تو دست بردارم

*****

*”تَنِی” در گویش‌های محلی گاهی به معنای هرگز و هیچ کاربرد دارد.