سکینه روشنگر

 سالروز شهادت

   سالروز شهادت  —-  داستانی کوتاه از سرگذشت غم انگیزمردم بلاکشیدۀ ما

        صدای شادمانی کودکان  دوساله  تا  ده ساله که در میدانی کوچۀ “باره” در میان خاک، گِل، سنگ با لباسهای نیمه و ناقص، شاریده و پینه زده ساعت تیری و بازی  میکردند، فضا را پر میکرد.

  آدم از دوکوچه آنطرف تر صدای چیغ و داد و شادی بچه های کوچه را میشنید که خواب بابه کلانهای  پیر و زهیر را خراب میکردند. تو گوئی بچه  ها با این همه شادی و هلهله در یک پارک کلان بازی با امکانات مجهز و اسباب بازی های فراوان به ساعت تیری مشغول اند، که شاروالی یا شهرداری  دلسوز ومردم دوست برای  بچه ها که سرمایه های فردای جامعه اند، ساخته  و به آنها اهدا نموده است، تا بچه ها به عنوان نونهالان ارزشمند  جامعه از آن استفاده کرده ولذت ببرند.

عاطفه هشت ساله و کبیر سه ساله آنقدر در خاک و گِل لولیده بودند که چهره های دوست داشتنی شان اصلاً شناخته نمیشد.

صدای داد و بیداد دو طفل  از گوشۀ دیگر میدان بلند است.  محسن هفت ساله چنان مشت جانانۀ به دهن رضا شش ساله کوفته است که اشک و خون از دهن زخمی وچشم گریان رضا سرازیر شده ویک تابلوی گویای سورریالستیکی درصورت وی ظاهر گردیده است. رضا با صدای بغض کرده فریاد میزند:

        نه، این چوب از من است.

        نه، اول مه او را داشتم.

        مادر رضا از آخر کوچه سرش را از دروازۀ حویلی بیرون کشیده با صدای بلند که در کوچه میپیچد داد میزند.

        رضا، رضا چه شده؟

        بیا بگو، کی تو را زده؟

        چرا گریه میکنی؟

        تا رسیدن رضا مادرش سلیمه درحالیکه  چادر یا روسری خاکستری کوچک دور سرش پیچیده پیراهن گلدار زرد با زمینۀ آبی و تنبان سفید با پارچه های خامکی به تن دارد،  دم پائی های مردانه به رنگ سیاه  دو شماره از پایش کلانتر را  پوشیده با عجله از خانه به بیرون می پرد تا رضا را کمک کند.

سلیمه بچه اش را از دور میبیند که با موهای پر خاک، با چهره ای که از ترکیب اشک و خون و گِل به مشکل قابل شناخت است، یک لنگه کفش به پایش و از لنگ دیگر خبری نیست، به طرفش میدود. بچه اش را محکم در بغل میگیرد و رضا درحال گریان  هنوز هم داد میزند.

        ای محسن خر چوب مه را گرفته

        محسن سگ

        مه چوبه از خانه به خود آورده بودم.

        سلیمه پیش ازینکه مردی از کوچه گذرکند و او را بدون حجاب یعنی بدون چادر کلان ببیند، بدون توجه به وضعیت رضا و بدون پرس وجو از بچه ها که، کی رضا را اذیت کرده ویا زده است، فوراً رضا را بغل زده و به حویلی خود داخل میشود.

        محسن هم که وضع بهتری از رضا نداشت از ترس چوب را گرفته و خود را درگوشۀ دیگر میدانی پُت کرده است.

        آخردر انتهای هر کوچه درین قسمت شهر دالانهای قدیمی، میدانی ها، گوشه و پناگاه زیاد دیده میشود و برای ساعت تیری اطفال که از همۀ امکانات سالم رفاهی محروم اند غیر از خانه و روی حویلی  یک امکان دیگریست که مادران  برای لحظاتی از سرو صدا و بهم ریزی بیغم باشند. درعین حالیکه خطرات احتمالی لت وکوب سر شکستن و… را باید در نظر داشت.

        روزگاری بجای این میدان خندقی بود که حالا توسط مردم محل پر شده و به میدان بازی به جای پارک بازی برای اطفال تبدیل شده است. البته همان زمان که خندق  هنوز پر نشده بود و همیشه از خانه ها آب و کثافات و فاضل آب و… در آن راه می یافت و از بوی تعفن آن به خصوص در تابستان ها نفس آدم بند می آمد، بچه های محل در اطرافش و گاهی در قسمت های خشک خندق به بازی و ساعت تیری مشغول بودند. وقتی چشم پتکان(چشمگیرک) بازی و بابه زنجیر باف بازی میشد، در دالان های کوچه، در اطراف خندق و پشت دروازه های خانه ها و تا حتی پشت بام ها که همه به هم راه داشته از دست بچه های کلانتر مثل ده  تا دوازده  ساله آرام نمیماند. درین جا ها و محل های فقیر نشین از امکانات رفاهی، فضای سبز، پارک بازی برای اطفال و… اثری نیست.

        نشاط کودکانه برای طبقات پائین جامعه ومحلات فقیر نشین از نظرطبقات حاکمۀ مستبد شهر یا نظام های کور و دست نشاندۀ اجنبی معنی ندارد. آنها امکانات رفاهی را برای همگان نه، بلکه در خدمت مشتی اقلیت خانوادگی ویا هم طبقات بالا و حاکمان  جامعه در نظر داشته و دارند. این خصلت جوامع طبقاتی بوده وبه خصوص جوامع عقبماندۀ مثل افغانستان که یکی از فقیرترین کشورهای دنیا بشمار میآید.

         بچه های طبقات پائین جامعه  درمیان همین کوچه ها و تحت شرایط ناگوار زندگی بزرگ میشوند و با امراض گوناگون از خود مقاومت نشان میدهند و برای بقای خود مبارزه میکنند.

        سلیمه سر وصورت بچه اش را شسته و پاک مینماید. تکۀ نانی برایش میدهد تا کمی آرام شود.

        سلیمه دخترش پروین را که درگوشۀ حویلی با دختر همسایه مشغول انجام کارخانگی مکتب خود است،  صدا میزند:

        پروین زود باش  

        خاله جانت منتظر ما است.

        باید پیش خاله جان برویم.

        پروین میگوید:

        مادر چند روز پیش خانۀ خاله جان بودیم

        کارخانگی مه تمام نشده

        مه نمیروم

        مادر: نه بد است

        خاله جانت عزادار است

        آنها مهمان دارند

        ما باید درکارها کمکش کنیم

        امروز سالروز شهادت شوهر و پسرش است.

        یکسال پیش محمدغنی شوهرخاله وپسرکلانش تقی توسط بمباران های هوائی وحملات زمینی  روسها و مزدوران و غلامان گوش به فرمان شان کشته شدند. در آن روزغمباری که در شهر انسانهای زیادی نابود شدند. بسیاری خانه ها و کلبه های مردم بیگناه ویران شد. دولت دست نشاندۀ وقت مردمانی را به گلوله بست که از حیثیت وآبروی خود دفاع میکردند. خطرنفوذ بیگانه را  در سرزمین خود احساس مینمودند. تحمل توهین وتحقیرهای خلقی- پرچمی های مزدور را نداشتند. دولت وقت هرجنبندۀ که احساس میشد فکر مترقی وایده ای بهتر دارد اشرار گفته سربه نیست میکرد و اجازۀ رشد نمیداد. حکومت نظامی و دیکتاتوری مطلق در جامعه حکمفرما بود. مردم ازین ناحیه به تنگ آمده بودند. شبها و روزها دسته دسته جوانان روشنفکر ومردم آزادیخواه این مرز و بوم از تمامی نقاط کشور دستگیر و به زندانها برده شده  و در انتظار مرگ می نشستند. زیرا هیچ نوع محاکمۀ در کار نبود. هر شب گورهای دسته جمعی حفر میشد و انسانها از تمامی ملیت های افغان به صورت دسته جمعی دربین حفره ها با دست و پای بسته زنده بگورمیشدند. بدین ترتیب مردم دلیر سرزمین ما دیگرکاسۀ صبر و تحمل شان لبریز شده و دست به قیام مسلحانه در همه جای کشور زدند. لذاست که تقریباً بیشتر از نیم نفوذ این ملت داغدار است و در ماتم عزیزان شان همیشه زانوی غم در بغل دارند؛ که خانوادۀ خاله شیما هم یکی ازین مصیبت دیدگان است.

        تا رسیدن به خانۀ خاله جان که در ناحیۀ سوم شهر قرار داشت  میدانهای بازی ساختۀ بچه های محل به چشم میخورد. سرو صدای  شادی و بازی اطفال که تمام دنیای شانرا سرگرمی های به ذوق کودکانۀ شان تشکیل میدهد، فرق چندانی از کوچۀ اولی  نداشت. گرد، خاک، گِل ولای مالیده برسر و صورت بچه ها، لباسهای ژنده و رنگ باخته، نشانه هائی از فقر، و گرسنگی  واز فقدان امکانات اولیۀ زندگی است که در قدم اول چشم هر بینندۀ واقع بین را بخود متوجه میسازد.

        درخانۀ خاله شیما چند نفر دیگر از قوم و خویشان جمع شده بودند که بعد از صرف نان همه باهم به هدیره میرفتند تا بر مزار عزیزان شان گل بگذارند و بر روح پاک شان دعا کنند.

        ثریا دختر همسایه در حالیکه یک طفلک شیر خوار در بغل دارد از مادر شمس که زن نسبتاً سر سفید است میپرسد که آیا لازم است من هم به هدیره بروم؟

        طفلم کمی مریض است.

        من به خانۀ خود میروم تا به بچه ام رسیدگی کنم.

        مادر شمس در حالیکه چادر کلان سفید دور سرش پیچیده میگوید:

        بچیم تو برو به خانه ات، تا طفلکت بدتر نشده غمش را بخور.

        نمیدانم  بدبختی های ما سر بکجا میزند. از دست دادن عزیزان  ما به خصوص که ناگهان به تیر دشمن بسته شده و مثل مرغ از خانه میپرند از یک طرف، و فقر و بی سرپناهی و آواره گی در سال های بعد  به خانوادهای که عزیزی را از دست داده اند و یا کسی از آنها مرده، از طرف دیگر، برای بسیاری خانواده ها مصیبتی است، کمر شکن و توان فرسا که خدا میداند تا کی ما مردم دچار این وضع هلاکتبار هستیم. خدا خودش بر ما رحم کند.

        درینجا بعد از کشته شدن نان آوران خانه، باقی مانده های خانواده بزرگترین ماتم را متحمل میشوند. تمام دار و ندار خانواده های فقیر به مصرف قبر و فاتحه داری میرود. چنین فامیل های تا اخیر عمر بارچندجانبۀ جنگ خانمانسو و غیر عادلانه را باید تحمل کنند و به اصطلاح بسوزند و بسازند.

        سلیمه، پروین و رضا نزدیکی های شام خسته و کوفته دوباره به خانۀ خود بر میگردند تا پروین کارخانگی نیمه تمام خود را انجام دهد. سلیمه با دلی  پر از ماتم از غم خواهر که داغش دوباره تازه شده، برای شوهر و پسرکلانش که از دوکان میآیند باید نان بپزد.  رضا آرام میخوابد تا در رویا های شرینش  فردا را با سرگرمی های دلچسپ تر درمیدانیی کوچه با محسن آغاز نماید.

         بدون جنگ و خونریزی

        با صفای کودکانه

        به امید فرداهای بهتر

        با عشق به زندگی

        با پارک های پر از گل

        در بهار آزادی.