استاد عبدالهادی رهنما

     ساربان گم کرده ام

از گزند نا کسان امن و امان گم کرده ام

هست فریادم ، ولی راه فغان گم کرده ام

شکوه ها دارم ز چرخ سفله پرور بیدریغ

فرحت آغوش گل در گلستان گم کرده ام

هستی و آزادگی و خا طر آسوده را

از کران زندگی تا نا کران گم کرده ام

من وفا و راد مردی را درین ویرانسرا

هر چه پالیدم نشان تا کهکشان گم کرده ام

بس که اهریمن نموده باغ را پا مال جور

بلبلان این چمن را همچو جان گم کرده ام

حجم تن آبستن بیداد دوران گشته است

کاروان عشق را با ساربان گم کرده ام

کوچ کرده جمله یاران زین ستم آباد وای

نیست معلومم ره آن آشیان گم کرده ام

گرد تنهایی کسی باری ز رخسارم نرفُت

تیره بختی بین که الفت را نشان گم کرده ام

بیکسم بیچاره ام تنها در این ماتمسرا

راه بنمایید شهر عاشقان گم کرده ام