لیلی غزل

           زیرآتش خمپاره

هوا بارانی است و من به یاد یار می‌رقصم‌

به پیش چشم‌های روشنت انگار می‌رقصم

عطش سر می‌زند‌ از استخوانم عشق می‌نوشم

چنان مستم که امشب با در و دیوار می‌رقصم

کسی در گوشم از منصور می‌خواند غزل امشب

وَ می‌دانم که فردا بر فراز دار می‌رقصم

زنی از سرزمین کاج‌های بی‌خیابانم

چو شهمامه درون توده‌ی آوار می‌رقصم

من از عشقت چنان هنگامه‌ی جان و جنون دارم

که یاهو می‌زنم در کوچه و بازار می‌رقصم

شبیه دختران بلخ در موج گل لاله

به روی خون خود هم با دپ و دربار می‌رقصم

پُرم از تو چنان‌که، تا خدا لبریز عصیانم

چو آیینه به پای قامت گلنار می‌رقصم

نشد دیدی که حتا قاره‌ها هم سد راهِ عشق

به دور خود به یاد لحظه‌ی دیدار می‌رقصم

میان سینه‌ی من انقلابی از جنون جاری است

که زیر آتش خمپاره و رگبار می‌رقصم

لیلی غزل