عبدالسلام پاییز

      زنده جان! زنده بمان تاکه شبت روز شود

ناگهان دهکده لرزید… فغان، واویلا

هی قیامت شده اینجای جهان، واویلا

آسمان از وسطِ عرش، نگون افتاده

خانه ویرانه شده‌، سقف و ستون افتاده

خشت یک دهکده بر رویِ سرش باریده

مادرم در بغّلِ خواهرکم خوابیده

ناله ای مثل صدای پسرم می آید

تیغ بر روی گلو، بر جگررررم می آید

دخترم زیر همین گوشه گکِ دیوار است

نفَس اش گیر نموده، دلکش افگار است

روی آوارِ پر از مرده، پریشان، غمگین

می دوم آخر این کوچه هراسان، غمگین

کوچه از خون پسر، خونِ پدر رنگین است

کوچه آیا زِ چه رو مستحق نفرین است؟

مادری از غم فرزند خودش می نالد

دیده بر رویِ پر از خونِ پسر می مالد

روی گورم بنویسید” پدر بیل نداشت “

شیمه‌ی دفن من و بردن زنبیل نداشت

***

ای برادر! تو بیا تاکه غمم نیم شود

بارِ این قامت خم گشته دو تقسیم شود

دخترم تشنه و زخمی‌ست، کمی آب بیار!

دخترم! خوب شود زخم تنت، تاب بیار

گرچه از زنده بُدن، از همه کس دل‌سردیم

یا که پرورده‌ی این بادیه‌ی پر دردیم

وقت آن است که ما، مایه‌ی بخشش باشیم

روی اطفال حزین دستِ نوازش باشیم

هله برخیز! که تا بیل و کلنگی گیریم

دستِ آن کودکِ افتاده و لَنّگی گیریم

***

زنده جان! زنده بمان تاکه شب ات روز شود

باز هم ماه حمل میله‌ی نوروز شود

باز از دامنه ها تا کمر ات گُل آید

بهرِ دلجویی تو دخترِ کابل آید

پشت هر خشتِ شهیدِ تو شقایق روید

نسلِ پرورده‌ی خون، مردم عاشق روید.

برگرفته از صفحۀ دوست ارجمندما داکتر صاحب آقائی