اثری از: انجینیرشیر”آهنگر”

زمینه های کودتاهای سرطان  ۱۳۵۲ش

و ثور ۱۳۵۷ش

فئودالیسم زالوئی است خونخوار که از قرن ها بر شاهرگ های جامعۀ ما افغانستان چسبیده و با حرص و ولع و اشتهائی پایان ناپذیر خون خلق های ما را می مکد. نظام شاهی، قشر محفظه و پاسداراین زالو است؛ تا آن را مصئون از گزند نگهدارد و زمینه های مساعد بلعیدن هرچه بیشتر اغذیه اش را فراهم سازد؛ وعلاوتاً با اعمال وزنه های سنگین و فشارعظیم از جابجائی ارگانیسم جلو بگیرد تا جوگ خون آشام از نقطۀ حساس فرو نغلطد. با این حال حرکت ارگانیسم سد ناپذیر است و جامعه خواهی نخواهی سوای ارادۀ زورمندان راهیی روند تکاملی اش می شود.

سیستم فئودالی – مونارشی حاکم، سد رشد نیروهای مولد شده و مناسباتی را گسترده است که راه تکامل طبیعی نیروهای مولد را با دیواری خارآئین می بندد و دیگر این مناسبات با کرکتر تکاملی جامعه در تضاد است. سطح تولید جامعه فروکش می کند، فئودال برای اکمال سودش بهره را بلند برده و شکل ظالمانه ترش را اعمال می کند، دهقان که زیر این بار سنگین خورد وخمیر شده به ترک روستا مجبور می شود و…

ازجانبی نطفه هائی از نیروهای مولد جدید و مناسبات تولیدی نوین، حسب ناموس تکامل، در بطن جامعۀ ما افغانستان پا گرفته و آن را آبستن شیوۀ تولیدیی متکامل تری ساخته است. هسته های وسایل تولید سرمایه داری(کارخانه، فابریک ها، معادن و…) ایجاد شده و نیروی کارآن، یعنی پرولتاریا (صنعتی، نیمه صنعتی و کشاورزی) زیر دندانه های خرد کنندۀ چرخ ماشین به کار رفته است که مشترکاً نیروی مولدۀ جدید را می سازد. نوع ویژۀ مناسبات تولیدی نیز قدبلندک دارد که درآن “استثمار آزاد” حکم می راند.

اما آن چه دراین میان ویژه گی دارد این است که جانب دیگر مسئله که بورژوازی است، با پای درمیانی سیستم جهانی سرمایه داری – امپریالیستی؛ مولود طبیعی جامعه نیست، بلکه حرامزاده ای است که از مزاوجت نامیمون غول جهانی امپریالیسم با عجوزۀ پیر فئودالیسم  بومی، در نتیجۀ تجاوز به حِجلۀ پاک میهن ما به وجود آمده و”بورژوازی کمپرادورش” می نامند. این طبقۀ بورژوازی زائده یا کمپرادور، دیگرمانند بورژوازی آزاد، رقیب انقلابی و پیشتاز فئودالیسم نیست، بلعکس در ورای آن و درجهت تحکیم آن، با قید شرکت درنطع چرکین استعماری اش حرکت می کند. این اتحاد نامقدس فشار وظلم را بر گردۀ ملت مظلوم افغانستان مضاعف می سازد. نظامی  که به حیث آلۀ تحمیل این ستمگری و وسیلۀ ستمگستری عمل می کند نظام فئودال – بورژوائی مونارشی (نیمه فئودالی- نیمه مستعمره)و دولت آن “فئودال-کمپرادوری” است که توسط نمایندگان شان یعنی تاجر بوروکرات و ملاک بوروکرات اداره می شود.

دراین سیستم منحوس دو تضاد اساسی کاملاً مشهود است؛ تضادخلق – به ویژه دهقانان – با فئودالیسم و تضاد کار و سرمایه که به شکل تضاد خلق – به ویژه پرولتاریا – با امپریالیسم(نماینده اش بورژوازی کمپرادور) تجسم می یافت. دراین شرایط عینی، جامعه خواستار “انقلاب دموکراتیک و ملی” به رهبری پرولتاریا است که مضمون اصلی آن دموکراتیک (حل مسئلۀ ارضی) وهمپای آن کوتاه کردن دست امپریالیسم (مسئلۀ ملی) است.

 در دوران سلطنت، افغانستان از نظرعینی آبستن چنین انقلابی بود، که طبعاً گور فئودالیسم و امپریالیسم را می کند. ولی متاسفانه شرایط ذهنی انقلاب مساعدت نداشت، پیش آهنگ سیاسی طبقات انقلابی – به ویژه پرولتاریا – (حزب پرولتری) تولد نشده بود و خود آگاهی انقلابی پرولتاریا نمی توانست وجود داشته باشد. مع الوصف شرایط عینی، فشار خارج از حدی اعمال می کرد، که طبقات حاکم دست به ریفورم از بالا زدند و کودتای داوود را به همیاری سوسیال امپریالیسم سر و صورت دادند.

قبل از کودتای داوود( ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ ش) زمینه سازی های آن به وضوح به چشم می خورد، سخنرانی های عدۀ از وکلای شورا و سناتوران درتعریف و تمجید سیاست ها و شخصیت سردارمحمد داوود و حلقه کردن تمام مشکلات و بحران های  اقتصادی – اجتماعی  و سیاسی  در ده سال دورۀ انتقالی و حکومات غیرخاندانی(روزنامه هائی مثل کاروان و… و جریدۀ شورا) نمونۀ آن است.

تغییرموضع سیاست بعضی از نشرات وقت، مانند “کاروان” وحتی جراید دولتی، به سود پکت ورشو و…، مانورهای سیاسی برای سروی کردن و مساعد ساختن اذهان بود که می شود آن را تدارک سیاسی – اجتماعی کودتا نامید.

عمده ترین تغییرمحسوس کودتای سردار دیوانه را می توان عقب نشینی  فئودالیسم به سود امپریالیسم خواند که ترکیب قدرت سیاسی درنظام را از “فئودال – کمپرادوری” به “کمپرادور- فئودالی” جابجا کرد.

داوودخان برای گرفتن چهرۀ سوای خاندانی، ریزه خواران خوان خویش، گردانندگان حزب خلق – به ویژه جناح پرچم – را نیز کنار دسترخوان قدرت نشاند، تا انقلابی نمائی کند و کنند. ترتیب بیانیۀ “خطاب به مردم”، با جملات قلمبه سلمبۀ انقلابی برای داوود خان توسط چاکر خانه زادش ببرک، اوج این” انقلابی” نمائی است.

درسرآغاز رژیم جمهوری سرداری داوود، از آن جائی که مردم عمیقا ً از رژیم شاهی تنفر داشتند، استقبال گرمی بدرقۀ رژیم تازه اعلان شده نمودند و تا مدتی هم در سکوت توأم باخوشبینی بسر بردند؛ که می توان گفت رژیم دراین مدت جهت استقرار وضع سیاسی خود سیر می کرد. ولی با زیرنهاد کمپرادور- فئودالی اش و با رنگ پذیری از تضادهای درونی طبقات حاکم و شتاب گیری تبارز انتاگونیسم در تضاد بین طبقات حاکم از یک سو و خلق های ستمکش قرن ها دربند کشور ما از سوی دیگر، رعشه بر اندام فرتوت رژیم افتاد و وضع نا پایدار سیاسی مشخصۀ تمام دوران حکومت داوودی بود.

از نظراجتماعی مردم خیلی به زودی پرتگاه هولناک و پهنا و درازای ناکرامند بین خود و رژیم را دریافتند؛ عمل نیز گواه برآن بود که رژیم قادرنیست اوضاع نابسامان کشور را، که درآن قحطی، گرسنگی، بی سرپناهی، برهنگی، نبود امکانات صحی، فقدان رشد فرهنگی و… بیداد می کند و همه محصول شیوۀ تولید حاکم و مناسبات تولیدی دست نخورده ومسلط بر جامعه است، کنترول کند ویا بهبود ببخشد. لذا مرحلۀ سکوت توأم با خوشبینی، به بدبینی و نارضائیتی بدل شد و رژیم از مردم منفرد گردید.

رژیم داوود که از تزلزل خویش آگاه بود، به سیاست ترور و اختناق و تکیه بر سرنیزه پناه برد، به تقویت اردو(ارتش) دست زد و اردو را به “حزب غورځنګ ملی” کشاند، و شعار “خدا یکی، حزب یکی و رهبر یکی” را اعمال می کرد.

حزب “پرچم وخلق” که به ثناگوئی “قائد ملی شان” و تمجید “انقلاب ملی و دموکراتیک” اش گلو پاره کردند و ته مانده های خوان ارباب مدهوش شان می کرد، ابتدا شعار “درراه استحکام دولت” را مطرح کردند و انحلال حزب خویش را نیز اعلام نمودند؛ ولی دیری نگذشت که تصادم تضاد منافع شرق و غرب، داوود قلدر را برآن داشت تا به این حزب خود فروخته چنگ و دندان نشان دهد و سگان پاسبانش را از نواله دورکند، تا حتی براو هم پارس کنند. تضادهای درون جامعه شدتی اوجگیر داشت و حل ریفورمستی، حتی مُسکِن هم نمی شد. رژیم داوود  وامانده شده با شتاب دم افزونی به جانب غرب می لولید.

سوسیال امپریالیسم که دل گندآلودش را به تارخام تنیدۀ دیوانه و مست (داوود و ببرک) بسته بود؛ تار را گسسته و دل را شکسته می دید. معذالک قلادۀ نواله خواران مقربترش – حزب خلق و پرچم – را کشیده و آن ها را با چنگ و دندان مصنوعی آهنین به جان کفتار لاشخوار پیر و بی دندان(داوود) انداخت و آن را ازهم درید و رژیم رسواتر از پیش(رژیم خلقی – پرچمی) را عرضۀ بازار حاکمیت کشور ما کرد و فاجعۀ عظیم تر را به بار آورد.

این درست مصادف با فرصتی است که در سطح بین المللی، به ویژه در سطح منطقه، امپریالیسم غرب – در رأس امریکا – در گیر بحرانات همه جانبه است. ایران که پایگاه امریکا و ژاندارم محافظ منافعش در منطقه بود، در آتش سوزان انقلاب ملت درگدازاست و امریکا را پیاپی ضربت می زند که دیگر راه فرارش را نمی یابد، چه  جای این که در همین منطقه خود را به مسایل افغانستان طرف مستقیم روس ها بسازد.

درپاکستان نیز تضادهای درونی جامعه اوج گیراست و ریفورم ها و کودتاها درپی فروکش شان تلاش می کنند؛ تا آن جا که ذوالفقارعلی بوتو، سردمدار به اصطلاح دموکراسی را به حلقۀ دار می برند. غرب ازاین وضع نامطمئن نیز نمی تواند جهت دستبرد به مسئلۀ افغانستان سود برد.

چین نیز در جنگ تصرف قدرت است وباند تینگ سیائوپینگ حریفانش را زیر شلاق کشیده و تا کشتارگاه می کشد و فرصتی برای دست اندرکاری، و حتی همکاری با غرب را در رابطه به مسئلۀ افغانستان نمی یابد.

در سطح بین المللی هم امریکا بعد از شکست در هندوچین، در حال عقب نشینی است. این جا و آن جا را به امپریالیسم نوخاستۀ روس تخلیه می کند؛ بناءً طبیعی است که شرایط مساعد در دریچۀ خانۀ روس برای قدرت نمائی، همانا در افغانستان سراغ می شود و روس ها هم از آن استفاده می کنند و کودتای ننگین هفت ثور ۱۳۵۷ش را راه می اندازند.

این جا دیگر کشور ما یک کشور “مستعمره” می شود و تضاد عمده، تضاد خلق با امپریالیسم تجاوزکار روس و انقلاب ما، “انقلاب ملی دموکراتیک” است، که استراتیژی حداقل آن، استقلال و آزادی است، و در پهلوی آن، با مساعدت شرایط، حل مسایل دموکراتیک وظیفۀ ما است.