Skip to content
رستاخیزی که نابغه اش می خواندند3
ش. آهنگر
“رستاخیز”ی که نابغه اش می خواندند
“بخوان چکامۀ عشق ونبرد “رستاخیز
زعـرش خـطـۀ تاریخ تا فسانه بخـوان
قسمت سوم
دورۀ زندان این رهبران و بانیان “جریان دموکراتیک نوین” فصل دیگری از مقاومت ومبارزۀ این سرافرازان به حساب می آید که درصفحات زندگینامۀ هریک شان و در دفتر کارنامۀ “جریان دموکراتیک نوین” درخشش خاص دارد. من(آهنگر) از اولین روزهای زندانی شدن این رفقا، در نظارت خانۀ کابل به دیدن شان می رفتم و اغلباً با داکترهادی “محمودی” و عبدالاله “رستاخیز” که در نظارتخانه برای مدتی در یک اتاق بودند، ملاقات می کردم و مشوره و رهنمود می گرفتم. روحیۀ بلند این دو مبارز نستوه در زندان، برایم منبعی از انرژی در پیشبرد امور مبارزاتی می شد و استوارترم می ساخت. کمی بعد همۀ این رفقا را به زندان مخوف دهمزنگ انتقال دادند و درآن جا ورق حماسی دیگری از مقاومت و استواری در دفتر مبارزات این فرزانگان رقم خورد.
عبدالاله “رستاخیز” که جوان ترین عضو این خیل تاریخ ساز به حساب می آمد، دراین عرصه گاه نبرد(زندان) نیز حماسه هائی آفرید که زبانزد و تحسین برانگیزهمگان در درون و بیرون زندان گشت. او را با جمعی از رفقای زندانی اش به خاطر تسلیم ناپذیری شان به شکنجه گاه معروف “دهلیز مرگ” انداختند، تا شاید خدشه ای برارادۀ شان به وجود آید و دربرابر نظام کُرنش کنند. اما نظام کور سلطنت کور خوانده بود؛ چه، همۀ شان با بُرائی بیشتر به نبرد با نظام پرداختند و آوازۀ مقاومت و ارادۀ تزلزل ناپذیرشان از دیوارهای مستحکم زندان عبورکرد وهمه جا طنین انداز شد. همین جا بود که فریاد رستمانۀ “رستاخیز” درگنبد دوار تاریخ پیچید و ورد زبان همگان گشت و تا هنوز هم که دهه ها از آن گذشته است، تشجیع کنندۀ حماسه سازان عرصه های گوناگون می شود:
“من از دهلیز مرگ این آهنین دژ ستمکاران
شکستم این سکوت تلخ تا باردگر خوانم
که مرگ ما پرقونیست،
کوهست و گران سنگ است”.
پس از گذارازدوران سخت شکنجه وتهدید در دهلیزمرگ، رژیم حاکم برآن شد تا این گردان پیشتاز و مقاوم خلق را به تجرید بکشد و روابط شان را بامردم، در درون و بیرون زندان قطع کند. بدین ملحوظ به سرعت کوته قلفی ها یا سراچه هائی در قلعۀ کرنیل زندان دهمزنگ ساخت و این شیران در زنجیر را درآن محبوس کرد و فرمان صادرکرد که هرکدام شان فقط درهفتۀ یک روز، یک ساعت و با یک نفر، آن هم زیر نظارت شدید مقامات محبس، می توانند دیداری داشته باشند. با این حال روزهای یک شنبه، ساعت چهارعصر برای ملاقات تعیین گردید، اما ساعت ها قبل ازآن تعداد کثیری از فامیل ها و رفقا پشت دروازۀ زندان دهمزنگ انتظار می کشیدند تا شاید نوبتی برای دیدار این رزمندگان برای شان میسر شود.
من هم که از عمق قلب و احساسم برآن بودم که باید از همه، و به ویژه از “رستاخیز” پایوازی کنم، تقریباً هر هفته خود را پشت دروازۀ دهمزنگ می رساندم. وقتی فامیل عبدالاله درهرات بودند، عمدتاً دیگران حق را به من می دادند که به دیدارش بروم. دراین دیدارها، طی همان یک ساعت، مسایل زیادی به بحث گرفته می شد و هریک از رفقای زندانی در حد توانائی های شان توضیحات درخوری به قضایا می دادند. من گزارش کار حلقات محفل مان را به “رستاخیز” می دادم و او هم پس از ارائۀ گزارش برخوردهایش در زندان، اگر مشورۀ داشت با ما درمیان می گذاشت و دراخیر شعر تازه سروده اش را به من می داد که درمظاهرات دکلمه اش می کردم(داکتر صاحب رحیم “محمودی” نیز اشعارش را به من می داد تا درتظاهرات بخوانم). باری دریکی از همین روزهای پایوازی، شعری را که تحت عنوان “طلوع” سروده بود، این چنین برایم دکلمه کرد، این شعر نه تنها به تشویق من، بلکه با محتوای عمیقش درسی نیز برای من و رهروان جنبش بود:
به رفیق چکش زن، شیر”آهنگر”
طلوع
صبح شد صبح شکوفان امید
تیره گی از دل صحرا برهید
شهر چون زنگی خواب آلوده
نرم نرمک بخودش می جنبید
از حصار و بنه و بارۀ او
هیبت آهسته هویدا می شد
***
هم درین صبحگه آهنگر پیر
می شتابید سوی کارگهش
غرق اندیشۀ جانکاهی بود
در غم مرگ زن بیگنهش
اشک در حلقۀ چشمش پیچید
ریخت بر دامن آن پیر کهن
قطره ها از پی هم باران وار
چون نگه کرد همه کارگران
می روند از پی هم جانب کار
چهره ها زرد و ضعیف و لاغر
خسته از بهره دهی زار و نزار
***
دید کانها همگی مثل خودش
غرق دریای تفکر باشند
آن یکی جور زقاضی دیده
وان دو دیگر ز حکومت نالند
همه با رنج و سیه روزی ها
دل آزرده ز دولت دارند
***
ناگهان از افق خار دور
“مهر سرخی” به جهان بالاشد
مهر نه پیک حیات جاوید
که دل کارگرش ماوا شد
چون که تابید به کوی و برزن
انقلابی همه جا برپا شد
***
همزمان با طلوع این خورشید
پیر آهنگر ما خاست به پا
گفت: ای خلق ستمکش تاکی
بسته باشیم به زنجیر دغا
چند تن پست و پلید و خائین
بهر کش باشد و ما بهره دها
***
گر همه یک دل و یک دست شویم
رزم جوئیم و بجنبیم ز جا
خیل زحمت به جهان بسیار است
ما توانیم بدل این دنیا
نعره کردند همه کارگران
که همین است همین است بجا
***
هریکی پتک گرانی بر دوش
بهر پیکار عدو می رفتند
آن شنیدم که در آن جوش و خروش
یک صدا یکسره این می خواندند
“شیر آهنگر” ما زنده بواد
پیر “آهنگر” ما زنده بواد
این چنین بود طلوع خورشید
7 عقرب 1347 زندان دهمزنگ کابل
درصدراین شعرنوشته بود، به:”رفیق چکش زن شیر آهنگر” و گفت این شعر هدیۀ همۀ ما رفقای زندانی برای تو است، و خواست که رفیق دیگری آن را در ستیژ تظاهرات بیرون زندان بخواند….
یک سال واندی به همین منوال گذشت و پس ازآن من هم زندانی شدم و چندی بعد با “رستاخیز” و رفقای دیگری درهمان سراچه های قلعۀ کرنیل هم سلول شدیم.
وقتی ما را از زندان هرات به شکل تبعید به زندان فراه و بعد به زندان دهمزنگ کابل منتقل کردند، ما سه نفر(من، قدوس و عبدالله) را به شکل جزائی به قلعۀ جدید که جای وحشتناک ترین جانیان بود انداختند. “رستاخیز” که خطرات زندگی درآن جا را احساس، و بهتر بگویم به پوست و گوشت خود لمس می کرد، علیه این تصمیم دولت شورید و همه روزه به طرق مختلف از سلولش اعتراض می نمود. سرانجام با تلاش های او و به حمایت رفقای زندانی قلعۀ کرنیل، به ویژه داکتر هادی “محمودی” و داکتر سید کاظم “دادگر”، بعد ازچندماه موفق شدیم ما سه نفر(آهنگر، قدوس و عبدالله) بر روی خواسته های چند، منجمله انتقال ما به قلعۀ کرنیل دست به اعتصاب غذا بزنیم و بعد از سه روز اعتصاب غذا و تحمل رنج های تحمیل شده، ما را به قلعۀ کرنیل نزد سایر رفقای زندانی منتقل کردند. لحظۀ که من و “رستاخیز” در قلعۀ کرنیل همدیگر را دیدیم، هرگز فراموشم نمی شود و به همگان نیز فوق العادگی داشت. من و “رستاخیز” دقایقی چند همدیگر را درآغوش گرفته و رها نمی کردیم و هردوی ما اشک هم می ریختیم.
مثلی که “رستاخیز” از قبل با رفقا و مقامات زندان فیصله کرده بود که من به سراچۀ او بروم. با رفتن من به این سراچه، که رفقا دکتور سید کاظم “دادگر” و سید بشیر”بهمن” نیز درآن جا بودند، صفحۀ دیگری در زندگی ما باز شد. این جا باهم درس وکتاب می خواندیم، این جا باهم می توانستیم روی تمام مسایل جامعه وجنبش صحبت کنیم، این جا می توانستیم با نگاهی به عقب، از خود، از رفقا و از جنبش انتقاد های سازنده بکنیم و… خلاصه این سلول و سراچۀ زندان را رفقا کلاس آموزش فوق العادۀ متقابل ساختند که هریک ما از فهم وتجارب دیگری می آموختیم.
از تخته شکسته های گمرک کهنه، که در صحن قلعۀ کرنیل انبار شده بود، برای مان میز کار ساختیم تا درپشت آن راحت تر بخوانیم و بنویسیم. “رستاخیز” بیشتر وقتش را به مطالعه و نوشتن اشعار و مقالات می گذراند و گاهی هم چیزهائی ترجمه می کرد. از جمله آثارش، نقد ادبیی بود که برکتاب شعر یکی ازشعرای نامدارکشورما(به گمانم یوسف آئینه) نوشت. این اثرحدوداً دوصد صفحه ای را من نه تنها دیده ام که او خودش قسمت های زیادی را برایم خوانده است.
باری نوشتۀ از مجلۀ “پکن ریویو” را ترجمه و نقد کرده بود که به مذاق برخی ها خوش نخورد. کاملاً یادم مانده که درآن مجله از زبان کسی نوشته بودند، که دهقانان از رودخانۀ که مائوتسه دون درآن آب بازی کرده بود، برای حاصل خیز شدن زمین شان آب می گیرند و زمین شان بارورتر می گردد. “رستاخیز” این مطلب را نادرست و ایده آلیستی و دور از شأن مائوتسه دون و اساساً کمونیست ها می دانست. “رستاخیز” همان زمان درارتباط چنین برخوردهائی از نفوذ افکار ناسالم دردرون حزب کمونیست چین صحبت می کرد و آن را به زیان حزب و رهبری مائوتسه دون تشخیص می داد. درآن گیرو دار ورود و تسلط انقلاب فرهنگی، تشخیص افکار ایده آلیستی و غیر کمونیستی در درون حزب کمونیست چین، درجناح هواداران مائوتسه دون، کار سادۀ نبود. به علاوۀ این که به فهم و درک فوق العاده نیاز داشت، به استقلال رأی و عدم دنباله روی کورکورانه از مراجع حاکم جهانی نیز نیاز بود، که “رستاخیز” همه را درخود متمرکز داشت. او متفکر و اندیشمندی بود که همه چیز را با استدلال و منطق و نیاز جامعه و زمان، به ویژه جامعه و زمان خودش، برمبنای اندیشه های پیشرو عصر، می پذیرفت و به آن عمل می کرد و از دنباله روی های دُکم و مذهبی بیزار بود.
باری، اثراقتصاد سیاسیی در دسترسش قرارگرفت که با الفبای روسی و به ادبیات مختلط تاجیکی – روسی نوشته شده بود. “رستاخیز” آن اثر را به من داد و گفت ببین می توانی ازآن استفاده کنی؟ من که آن اثر را خواندم مقدار زیادش را می توانستم بفهمم(من درفاکولتۀ پولی تخنیک کابل زبان روسی آموخته بودم). آنگاه او پیشنهاد ترجمۀ این کتاب قطور را به فارسی داد که من و او باهم آن را انجام دهیم. او ترجمان ماهری بود و مغلق ترین اصطلاحات و ترم های اقتصادی، سیاسی و فلسفی را چنان روان ترجمه می کرد که به هر دانش آموزی قابل استفاده می ساخت. سرانجام “رستاخیز” ومن(آهنگر) موفق شدیم این اثر(آموزش اقتصاد سیاسی – به قلم پ. نکتین) را برای اولین بار به فارسی برگردانیم و دست نویس مان را که دوکتابچۀ بزرگ را احتوا می کرد در دسترس جنبش بگذاریم که از آن در حلقات آموزشی استفاده می شد. مدت ها بعد همین اثر با ترجمۀ کس دیگری توسط ایرانی ها به شکل کتاب چاپ شده و به بازارآمد.
خلاصه، این سراچۀ زندان، یک کمیتۀ فرهنگی – آموزشی فعالی بود که می شد ازآن حد اعلای بهره را گرفت.
ادامه دارد
padarjan2020-11-11T07:11:07+00:00
Page load link