لیلی غزل
دلم گرفته است
“دلم گرفته است،
اما به ایوان نمیروم و دستم را بر پوست کشیدهی شب نمیکشم”
مدتهاست میبینم «چراغهای رابطه تاریکاند» و…
سنگینی سرم را هیچ شانه یی برنمیدارد، مگر زانوان مادرم.
این روزها بیشتر به واژههایی فکر میکنم که با «ز» و «ن» آغاز میشوند:
زن و زنجیر، زن و زندان، زن و زنبور…
و اینکه چرا این واژهها با «ز» و «ن» شروع میشوند،
به حیرتم میافزاید.
با آنکه میدانم زندگی هم با «ز» و «ن» آغاز میشود، اما…
اما زندگی کجاست؟
در کدامین کوچههای تاریک، پشت کدامین درهای بسته، میان کدامین دیوارهای بلند دفن شده است؟
چرا هر بار که نام زن را زمزمه میکنم، صدای زنجیر در گوشم میپیچد؟
چرا هر بار که «زن» میگویم، دیوارهای زندان در نظرم قد میکشند؟
روزها میگذرند و من هنوز در آن دیار که روزی خانهام بود، بیگانهام.
دریغ از نوری که بر شبهای زنان سرزمینم بتابد،
دریغ از نگاهی که مهرش بر زخمهای شان مرهم شود.
اینجا زن بودن یعنی سکوت، یعنی سایه بودن در میان سایهها،
یعنی دویدن در مسیری که به هیچ چراغی ختم نمیشود.
اما با اینهمه، هنوز زندگی با «ز» و «ن» آغاز میشود.
هنوز در دل این شبهای بیپایان، نوری هست،
حتی اگر کمرنگ، حتی اگر لرزان…
و شاید همین امید،
همین جرقههای کوچک،
روزی زنجیرها را پاره کند.
چرا که زن،
دو حرف اول زندگیست.