کانون فرهنگی ادبی مهتاب

در سرزمین من

شام پنجشنبه 26/7/1397 خورشیدی شب شعر کانون ادبی فرهنگی مهتاب بر گزار شد .

این محفل با شکوه که با اشتراک جوانان شاعر و دوستداران شعر همراه بود، توسط جوان آگاه، سیر حریری، گردانندگی میشد.

در ابتدا سیرحریری محفل را با این غزل زنده یاد عفیف باختری آغاز کرد:

جنگی‌ که شعله‌ ور شده در سرزمین من
نزدیک‌ تر نگاه کن از دوربین من

جنگی‌که هفت‌ شهر هنر را احاطه کرد
ای وای بر من و هنر هشتمین من

ماری‌ که پرورش شده در آستین تو
نگذار سر برآورد  از آستین من

خود را چگونه زنده بداند بدون قلب
چون آدم‌ آهنی بدنِ آهنین من

درد تو از نگاه تو پیداست؛ بی‌ شرف!
چشمک نزن ستاره‌ی اندوه‌گین من

دنیا پر است از حشرات شبیه ما
پیدا شده شپش اگر از پوستین من

دنیا پر است از ظلمات شبیهِ گور
گوری که باز کرده دهن در کمین من

اسپی که خواهد آمد از آن دورهای دور
چیزی نمانده تا سفر آخرین من

من رفتم این قلمرو موهوم مال تو
شهزاده‌ یی نبود اگر جانشین من

****

آقای نوروزی از حضرت حافظ خوش خوانی کردند:

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌ قرار من

سودای دام عاشقی از سر بدر نکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیدۀ من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

 *************

آقای خلیل احمد نبی زاده سروده ی قشنگی را از علیرضا آذر خوشخوانی کرد:

زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش

هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار، خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم ، که دماوند منم

توله گرگی ، که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی، جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام، دهان پسته، زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

… بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او، قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن، هوبره ی سینه بلور

قاب قوسِین دهن، شا پری قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات، جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشم مان خورد به هم، صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم، از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفت

همۀ شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعۀ بی حوصله هاست

و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم ، دلهره کافیست خدایا تو ببخش

… خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش

*************************

آقای سهیل سلطانیار سرودۀ پر محتوایی را از شاعر گرامی، علی احمد زرگرپور، زیر عنوان بی معنا خوشخوانی کرد:

 بی معناست

بعدازاین هرچه بگویی سخنت بی معناست
جنگ قومی و زبان در وطنت بی معناست

کف زدی عمری به سازو دهُلِ بیگانه
رقص قرصک چه، که حتا اتنت بی معناست

گاه لونگی بگذاری به سرت گاه کلاه
مردمان را به فریبی، چپنت بی معناست

با سه جیکی که تورسوا شده یی بازی چیست
همه هوشیارشدیم ، چار و فنت بی معناست

حرف بیجا زدن آسان بَود ای مایه ی شرم
مشکل اینجاست که حرفِ دهنت بی معناست

هرزمان بوقلمون وار مکن چهره عوض
هرلباسی که به پوشی به تنت بی معناست

***********************

در اخیر آقای عبدالحمید مطهری غزلی را از سروده های زنده یاد عفیف باختری خوشخوانی کردند:

با خون خود دوباره رقم می زنم ترا

ای زنده گی ساده به هم می زنم ترا

امروز اگر به کام دل خسته نگذری

فردا مگر به فرق سرم می زنم ترا

گیرم به گوش هر که صدای تو خوش نخورد

گیتار من ! برای خودم می زنم ترا

تو خوشترین فروغ حیاتی به چشم من

کی پیش آب و آینه کم می زنم ترا؟

در جذر و مد، سرود من از تو لبالب است

در ساز زیر و نغمۀ بم می زنم ترا

آهسته، اشپلاق زنان، درد دل کنان

در جاده صبح زود قدم می زنم ترا

این بود چکیدۀ از محفل شعر خوانی این هفته که خدمت سایت “افراشته” ارسال شد تا در خدمت علاقهمندان عرصۀ شعر و ادب گذاشته شود.