س. روشنگر

دختران ناکام

                             

یک روز گرم آفتابی در یکی از کوچه های شهر ما دو طفل در دو فامیل همسایه چشم به جهان گشودند و هر دو دختر بودند. در همان ساعات  نخست تولد شان یکی را فرشته و دیگری را فاطمه نام نهادند.

خانوادۀ فرشته دست شان به آب و نانی می رسید و در یکی از روستاها قطعه زمینی و باغکی هم میراثی داشتند که کاکای فرشته در آنجا کار و زندگی می کرد. هروقت از باغ شان میوۀ فصل می رسید، خانوادۀ فاطمه را نیز یاد می کردند و مقداری میوه به خانۀ شان می فرستادند. در تابستان ها هم وقتی به روستا می رفتند تا از هوای تازه و ترنم پرندگان خوش آواز بهره بگیرند، اکثراً فامیل همسایۀ شان را نیز با خود می بردند، تا آن ها نیز با خوشی های شان سهیم باشند و از طبیعت زیبای روستا و امکانات آنجا لذت ببرند.

فرشته و فاطمه که روز تا روز بزرگتر می شدند، بیشتر باهم خوی و عادت می گرفتند و باهم بازی و ساعت تیری می کردند. روزگار هر دو فامیل به خوشی و امیدهائی که بر سر می پروراندند، به خوبی می گذشت. هر دو فامیل آرزوهای بلند بالائی به دختران شان داشتند، به ویژه خانوادۀ فرشته که  باسواد و روشنفکر بود.

اما تحولات سیاسی عمیق در منطقه، و بخصوص کشورما، و همراه با آن جغد شوم تجاوز و جنگ تباه کن و ویرانگر، بساط نسبتاً آرام زندگی  را برای همۀ مردم درهم چید. درین میان پدر فرشته هم مثل خیلی از هم کوچگی های ما با اصابت راکت کشته شد و خانۀ شان ویران گردید.  فرشته در ماتم و اندوه بی پدری سر از پا گم کرده بود و فغان و ناله هایش تا به آسمان می رسید. این تراژیدی وحشتناک برایش غیر قابل تحمل بود. مدتی گذشت، بنابه مناسبات معمول جامعه، خانوداۀ فرشته که بی سرپرست بودند، باید نزد کاکایش به روستا منتقل می شدند تا از محصول باغ و زمین شان، و تحت سر پرستی کاکا، به زندگی شان ادامه دهند.

اعضای خانوداۀ فاطمه نیز خیلی متأثر بودند، زیرا یگانه فامیل دوست و ممد خود، از نظراقتصادی و اجتماعی را، از دست دادند. از طرفی هم جنگ داخلی، راکت باران متجاوزین به مناطق مسکونی، قحطی و خشکسالی، بیکاری و… همه عواملی بودند که مردم تا جای ممکن ترک خانه و کاشانه نمایند. خانوادۀ فاطمه هم یکی از همین خانواده هائی بودند که با سرهم کردن مقداری پول از اینجا و آنجا، راهیی کشورهای همجوار شده و چندی بعد از آنجا به آلمان رفتند. فاطمه طبق معمول به یکی از مکاتب ابتدائی شامل شد. صنف چهارم را به خوبی خواند و با مشورت یکی از دوستان پدرش وارد گمنازیم (لیسۀ عالی) شد.

دو سه سالی که گذشت، فاطمه مرتب به فامیلش نق می زد که چرا او را فاطمه نام گذاشته اند. به پیشنهاد خودش او را فاطی (Fati) می گفتند؛ پدر ومادرش را نیز “پدر” و “مادر” نه، بلکه “پاپی” و “موتی” خطاب می کرد. روز تا روز وضعیت لباس و آرایش موی و صورتش تغییرات عجیب و غریبی می کرد و به قول خودش مدرنیزه و لوکسوس(Luxus) می شد. در انتخاب کفش و لباس فقط آرم و نشان فابریکه و قیمت های بالای آن را می پسندید، نه تناسب جنس را باخودش. به وضع اقتصادی خانواده اش توجه نمی کرد. با این اضافه خرجی ها، زندگی خانواده را برهم و درهم کرده بود. در پهلوی این زیاده روی ها، نتیجۀ درس او مرتب فروکش داشت و معمولا فاطمه نمرۀ پائین و خراب می گرفت.

وقتی در این باره با او صحبت می شد، صحبت را با عصبانیت فوراً قطع می کرد و بیشتر وقتش را با گشت و گذارهای بیجا می گذراند و دوستان او نیز اکثراً سر و وضع خنده آوری داشتند که فقط خوش خودشان می آمد. به خوبی نشانه های مسخ فرهنگی را آدم در وجود فاطمه و برخورد هایش می دید.

هرگاه پدر و یا مادر فاطمه می خواستند او را نصیحت و یا رهنمائی کنند، با لحن زنندۀ فریاد می زد: “Lass mich in ruhe ” یعنی مرا آرام بگذارید، و خانه را ترک می کرد. پدر و مادرش که می دیدند دختر عاقبت نیاندیش شان در سراشیب بربادی می رود و دستش را هم برای کمک بخود نمی دهد، رنج می بردند و به انواع بیماری های روانی دچار می شدند.

سرانجام روزی فاطمه را به خاطر ناتوانی هایش در درسها از گمنازیوم (لیسۀ عالی) اخراج کردند. او مکتب متوسطه را تا صنف دهم به مشکل خواند و دیگر کوشش نکرد تحصیلش را ادامه بدهد و در آینده بتواند با یک مدرک حسابی و درست وارد بازارکار و جامعه شود؛ و اینک مدتی است بیکار و بی سرنوشت بوده  و خودش هم نمی داند که چه باید بکند و آینده اش چه می شود. او هنوز درک نکرده است که چه وقت گرانب ها و شانس خوبی را برای کسب علم و دانش از دست داده  و به مسائل پوچ و بیهوده به مصرف رسانده است. و این نتیجۀ مسخ فرهنگی است که زندگی را به بیهودگی، و در واقع، به نابودی  می کشاند.

در یکی از سیمینارهای علمی که برای جوانان براه افتاده بود، فاطمه با تاکید زیاد والدینش در آن حضور یافت و به بحث جالب یکی از سخنوران گوش داد که می گفت: “دنیای غرب، به خصوص اروپا، مزایای علمی فراوان و با ارزشی دارد که به آن باید توجه شود. ببینید، اکثراّ اختراعات و اکتشافات علمی و دسترسی انسان به پایه های بالای تکنالوژی عصر که خیلی از نیازمندی های بشر را رفع می کند، از غرب منشاء گرفته و دانشمندان غربی با کار و تلاش خستگی ناپذیر شب و روز زحمت کشیدند تا به آن ها راه یابی کردند. ما باید از آن ها بیاموزیم. ما خارجی ها اگر صد سال درین کشورها زندگی کنیم و صد بار پاسپورت این کشورها را به عنوان شهروند شان در دست داشته باشیم، باز هم به طرف ما به نظر خارجی می بینند و ما را از خود نمی دانند. این یک امر طبیعی است، چنانکه کشورهای همسایۀ ما همینطور و حتی بدتر هستند؛  ولی هرگاه از امکانات تحصیلی بالا برخوردار شویم و به صورت درست از آن در جامعه استفاده نمائیم، دید شان به گونۀ دیگری تغییر می کند. ما می توانیم توانائی خود را نیز بکار بندیم و به عنوان شخصیت های علمی و متفکرین و دانشمندانی بی نظیر درینجا ابراز وجود کنیم و مظهر خدمتی مفید برای مردم دنیا، و تا جای ممکن، به کشور خود نیز شویم.

البته تبلیغات دنیای سرمایه داری نیز اثر خود را دارد، ولی ما باید هوشیار باشیم، نه این که فوراً به دام هوا و هوس های بیجا و بی مورد، که مانع رشد علمی و مسخ فرهنگی ما شود، گرفتار گردیم. ما باید کوشش کنیم چیز های خوب را بیاموزیم و از بدی ها کناره گیری نمائیم و…”.

سخنرانی همچنان ادامه داشت و فاطمه که سخت تحت تاثیر قرارگرفته بود، با دیدۀ اشکبار و متاثر به دقت به آن گوش می داد. مادر و پدر فاطمه نیز خیلی متاثر بودند و فکر می کردند برای فاطمه دیگر دیرشده و او متأسفانه به نهال کجی می ماند که خیلی باید سرش کار شود تا مقداری راست شود و همان طور رشد نماید. اما درعین حال امیدواری کمی ازین به بعد برای شان پیدا شد و گفتند شاید  سخنان ارزشمند این هموطن دانشمند بر او اثر عمیق گذارد و چهرۀ او را عوض کند.

و اما در آن طرف دیگر، فرشتۀ ضربت خورده از حوادث شوم جنگ، که درعین حال از استعداد خوبی برخوردار بود، از آموزش در مکتب باز ماند؛ ولی مادرش او را به خواندن کتاب تشویق کرد. او به خوبی می توانست از کتابها استفاده کند و بر دانش خود بیافزاید. کتابهای میراث مانده از پدر، منبع خوبی برای رشد فکری اش بود؛ و او هم به حد اعلی از آن ها بهره می گرفت. او با توانائی های فردی اش توانسته بود به قول مادرش داغ پدر را بپوشاند. او دختری بود که به تمام دختران روستا کمک می کرد تا سواد بیاموزند. برخی حتی کتاب می خواندند و از فرشته آموخته بودند که به آینده امیدوار باشند. فرشته در کلیه امور زندگی با مادرش همراه و همکار بود و حتی کاکایش را در کار باغداری کمک می کرد. تمام اهالی روستا به فرشته احترام داشتند. خلاصه او زندگی سادۀ روستائی را رونقی پر از شور و محبت و احترام داده بود. اما دریغا که بازهم تراژیدی اندوه بار جنگ او را مثل هزارانی دیگر آرام نگذاشت و در نتیجۀ جنگ گروه های مزدور ارتجاعی،  زندگی پر از نشاط جوانی او بار دیگر به هم ریخت. کاکای فرشته با اصابت خمپارۀ کشته شد و زمین شان با ریختن گلوله های راکت و خمپاره به ویرانۀ سوخته بدل شد. چندی بعد هم خشکسالی باغ را خشکاند و فامیل فرشته همراه فامیل کاکایش و خیلی از باقی ماندۀ خانواده ها مجبور شدند به شهر برای جلب کمک های خارجی پناه بیاورند.

در آنجا آن ها را مثل هزاران فامیل دیگر در محوطۀ از سیم خاردار به نام اردوگاه یا کمپ اسیر ساختند که از گرسنگی و سرما جان بدهند. زن کاکای فرشته که از فرط گرسنگی و سرما لاغر و ناتوان شده بود، از مادر فرشته پرسید: باری در رادیو شنیدم که ملل متحد و کشورهای غربی به دفاع از کشور کویت ملیونها دالر را مصرف کردند و برای دفاع از کشور کوزوو، یوگوسلاویا را ویران کردند، چرا اینجا به مردم محتاج افغانستان که به دست خود آن ها به چنین روزی افتاده اند، کمک نمی کنند؟ مادر فرشته در پاسخ گفت: “آنها آن زمان هم ازمردم کویت دفاع نکردند، آن ها با مصرف ملیون ها دالر،عراق را دوبار به خاک و خون کشیدند تا بتوانند خودشان ملیاردها دالر از منابع نفت کویت و عراق سود ببرند. غربی ها از یوگوسلاوی نیز انتقام گرفتند و آن را تکه و پاره کردند  تا مردم آن را محتاج و وابستۀ خود بسازند. لیبیا را برهم و درهم کرده مرکز کشتارمردمش ساختند، و… غربی ها فقط سود و منفعت خود را در نظر دارند، نه حقوق بشر را. آن ها به هیچ کسی بدون مطلب و بدون فایدۀ خود کمک نکرده و نمی کنند.

در افغانستان، با قتل و مرگ و میر هزاران انسان، اخم به ابرو نمی آورند. طالبان نیز که  خود را نمایندۀ خدا می دانند، قتل مردم بیگناه را با انتحار و انفجار کار خدا می دانند، لذا در کشورما، به دست کفر و مسلمان، هر روز ده ها انسان جان شان را از دست داده و می دهند ولی کسی نیست که باز خواست کند، چه رسد به کمک.”

آری! با تاسف طی چند روز در نتیجۀ سرما و گرسنگی، از فامیل فرشته نیز فقط خودش زنده مانده، که گویا به خاطر ضرورت داشتن سرپرست محرم و نجات از مرگ، اجباراً او را به نکاح یک مرد مُسِن پول دار، به عنوان زن چهارمش، درآوردند. ولی او که دختر دراک و هوشیاری بود، تحمل چنین زندگی پر از رنج را نداشت و خاطرات تلخ مرگ همه اعضای فامیل برایش دشوار بود، و روز تا روز زندگی را بر وی به جهنمی بدل کرده بود که دیگر غیر قابل تحمل شده و یگانه راه نجات از این بدبختی را در خودکشی می دید. او با انجام چنین عمل سخت وحشتناک و دردناک، به زندگی پر رنج خود خاتمه داد و بدین ترتیب همه هستی و آرزوهای بلند بالایش برباد رفت.

آری! فرشته و فاطمه هر دو ناکام ماندند. اما یکی از جبر مستقیم حوادث  شومی چون جنگ و قحطی، و دیگری از اثر شوم مسخ فرهنگی که خطرش کمتر از آن اولی نیست.