عزت آهنگرنیزک
خمرۀ خون
صدا صدای رهایی، بهانه انسان است
که میکشند و به آتش کشند دوران را
به نام مذهب و دین شعله میزند جاهل
مگر حقیقت محض جهل ضد ایمان را !
شعور مرده در او حس آدمیت نیست
به تیر و خنجر ذهنش بریده انسان را
ولی ز هر قدمی مرگ شعله می خیزد
که دود می کشد و داده نور کتمان را
شکسته قامت سروی، صنوبری، کاجی
بـبـیـن ز ریشه فروزان کند گلستان را
درین ستمکده ی عشق و دانش و رویا
هزار خمرۀ خون داد می پرستان را
چه عامدانه کشند قامت رهایی خلق
چه ماهرانه بروید صدا هزاران را .