ولید صاعد

خلیفه گلکار

حویلی حاجی گل محمد ، فراخ و دارای طول و عرض فراوان بود . بر روی نیمی از زمینش خانه ی با چندین اتاق در بالا و پایین ساخته بود . او به چیز های عصری و مدرن علاقۀ چندانی نداشت. به کانکریت و گادر و آهن پوش اهیمت قایل نبود و دايم میگفت که : « پدر کلانهای ما خوبتر از ما میدانستند که خانه را چه قسم بسازند که در زمستان گرم و در تابستان سرد بماند . . . » . وی همچنان علاقه ی بیحد به معماری سنتی و طبیعی داشت که در ساختن آن از گل و کاه و لوخ و چوب و غیره استفاده گردد . حاجی همچنان فرقی بین خشت پخته و خام قایل نبود و گاهی خشت خام را بر خشت پخته ترجیح هم میداد و می گفت : « . . . خشت خام و پخته نداره ، یک دفعه که دیوار راست و درست بلند شد ، تمام اس ، پخته و خام نداره…» . گاهیکه خلیفه گلکار حاظر می بود ، خنده کنان جهت آزار او می افزود : « اگه دیوار کج بلند شد ، گناه حاجی صاحب خات بود نه گناه خشت. . . » و با افتخار این بیت همیشگی را تکرار می نمود و قهقهه می خندید :
خشت اول گر نهد معمار کج ــــــ تا ثریا میرود دیوار کج
حاجی به دیوار های ضخیم و بردار زیاد توجه داشت و شاید نمی خواست صدا از خانه به بیرون سرایت کند و اگر راز و سری باشد ، کسی آنرا بشنود . یا شاید هم به هدف گرم و سرد ماندن خانه در تابستان و زمستان وی چنین فکری داشت و دلبسته دیوار های ضخیم و بلند بود .
در صحن حویلی بی سروپایش ، درخت های بیشمار غرس نموده بود که در میان آنها چندین درخت میوه نیز به چشم میخورد ، مانند درخت سیب ، ناک ، بهی ، آلو ، شفتالو و همچنان چیله های تاک و انگورهای قسم قسم در قسمتی از حویلی دیده می شدند .در قسمت دیگر زمین ، انواع سبزیجات از جمله : کچالو ، پیاز ، رومی ، بادرنگ ، مرچ ، گشنیز و نعنا ، کاهو و غیره کشت نموده بود . حاجی به این باور بود که باید از بلست ، بلست زمین استفاده صورت بگیرد و حاصل گرفته شود . حاجی همچنان از چمن سبز و زیبا ، ولی بدرد نخور گریزان بود و بیشتر علاقه داشت تا بجای دراز کشیدن روی چمن خشک و خالی ، با پیاله ای چای در سایه ی درختی بنشیند و از تماشای میوه های آویزانش لذت ببرد . حاجی آدم سخاوتمند و دلباز بود . میوه ها و ترکاری هایش به همه میرسیدند و همه از آنها مستفید می شدند . در قسمت نگهداری گُل ، او مخالف گل نبود و چند گلدان اینجا و آنجا هم داشت ، اما به هر صورت ، زیاد شیفته گل و گلباز نبود . تنها گلهای گلاب ، جریبن ، عباسی ، و آدمچهره را کمی دوست داشت . گلهایش همیشه پژمرده معلوم می شدند و خودش هم فهمیده بود و میگفت : « گلباز بخاطری نیستم که دست گل پرور ندارم . . .» . شاه بی بی ، زن حاجی در اولها با شنیدن این جمله حاجی ، غُمغُم میکرد و به طعنه بخود اشاره میکرد و باو میگفت : « تو کجا و گل بازی کجا ، براستی که اگه گل پرور میبودی ، ای گل اقه زود پژمرده نمی شد » و می خندید و حاجی هم می خندید ، ولی حرفی نمی گفت . پسان ها در حضور زنش این جمله را تکرار نمی نمود. دیوارهای چهار طرف حویلی حاجی بلند تر از دیوار همسایه ها بود . وی دستور داده بود تا در بالای آنها توته های شیشه های تیز و برنده را یکی یکی غرس کنند تا گذشتن از آنها ناممکن گردد . حاجی معتقد بود که ، جان نگاه کردن فرض است و همیش میگفت : « وقتی جانت حفظ شد ، مالت نیز حفظ میشه » و در اخیر اضافه می نمود : « مالته هوش کو ، همسایته دزد نگی » .حاجی گلمحمد یک نجار و یک خلیفه گلکار داشت که همیشه در صورت ضرورت دست بدامان آنها می شد . در کارهای معماری ، یک خلیفه گلکار داشت بنام دین محمد . حاجی دین محمد مردی متدین ، راستگو و صادق بود . گپ اش را سُچ و پوست کنده میگفت ، زیرا هدفش همیشه رهنمائی و اصلاح میبود و ترسی هم از گفتنش نداشت .
کلکین ها و دروازه های خانه همچنان مسطح چت ها را به نجار همیشگی اش سپرده بود بنام صبور . وی از یک گوش کر بود و بنام صبور کر یاد می شد . صبور آدم با حیأ ، بی غرض و آرام و کار کشته بود . با صداقت کار میکرد و در کارش خوب وارد بود .نقش و نگار مسطح چتها توسط خود حاجی ترسیم شده بودند . همچنان او پیشنهاد نموده بود تا چتها را فقط ورنسکاری نمایند ، و چنین هم نموده بودند . هر وقتی که چشم حاجی به چتهای جلادار و پرنقش ونگار اتاقها میافتاد ، از پیشنهاد و نقش و نگار آنها نهایت خرسند و مغرور می گردید . گاهی هم پیش میآمد که آنقدر از نقش و نگار و جلای چتها مغرور می گردید که یکباره فکر هنرمند بودن به سرش میزد ، اما خوشبختانه زود به واقعیت بر میگشت و این فکر غلط را فراموش مینمود.
حاجی همیش مراقب بام و دیوار خانه بود و هر سال از خلیفه گلکارش می خواست تا بامها را ترمیم و کاهگل نماید . حاجی احمد جان که دور از شهر زندگی میکرد ، صبحها وقت ، پس از نماز صبح، سامان ولوازم کارش مانند : دستماله ، گل ماله ، میزان و رجه و دو سه چیز دیگر را در دستمالی می پیچید و آنها را در عقب بایسکلش محکم می بست و پایک زنان تا شهر میآمد . بعد از چای صبح که همیشه آنرا با حاجی صرف مینمود ، کارش را آغاز مینمود . حاجی دو روز قبل مواد مورد ضرورت را آماده می نمود ، مثل شش هفت خر گل ، چند بسته کاه که از کاه فروشی میخرید و چند دسته لوخ هم برای ترمیم دیوار های شکسته و ترک بر داشته فرمایش میداد. آنروز ، برای تهیه کاهگل و کشیدن آن بر بالای بام ، دو مزدکار نیز استخدام می نمود. آنها قبل از آمدن خلیفه گلکار، شروع به تهیه کاهگل می نمودند .نخست خاک را نزدیک دیواری کوت نموده خلائی در وسط آن با بیل های شان بوجود آورده روی آن مقداری کاه میریختند . سپس نظر به مقدار خاک ، چند سطل آب را در خالیگاه وسط اضافه نموده و با بیل های دست داشته شان هر سه مواد را با هم مخلوط می نمودند . در صورت ضرورت مقداری کاه یا آب روی آن اضافه می نمودند تا آنکه مخلوطی ملایم تهیه میگردید و خلیفه می توانست به آسانی آنها را روی بام هموار نماید . برای این کار ، حاجی مواظب دوکارگر میبود و در صورت ضرورت از دادن مشوره دریغ نمی ورزید . سپس یک کارگر بر بالای بام میرفت ، در حالیکه نفر دومی در پایین ، سطل مخصوص را از گل پر می نمود و آنرا به چنگکی که در آخر ریسمان وصل شده بود ، آویزان مینمود . کارگر دومی سطل را بالا میکشید و فوری آنرا روی بام و مقابل خلیفه خالی نموده دوباره سطل خالی را به نوک چنگک آویزان و به پایین می فرستاد . خلیفه با گل ماله چوبی بزرگ که در دست داشت ، کاهگل را بروی بام پهن می نمود. بجاهای که آسیب دیده بودند ، توجه بیشتر می نمود و خودش را آهسته آهسته عقب میکشید . در این بین ، سطل دوم و سوم روی بام پهن می شدند و کار به همین ترتیب تا چاشت ادامه میافت .
بعد از نان چاشت و نماز ظهر ، خلیفه یک پینکی بخواب میرفت و دو مزدکار ، کاهگل تازه آماده می نمودند . در دور دوم ، کارگر اولی بالای بام می برآمد و دومی در پایین سطل را پر از کاهگل می نمود. به این ترتیب در پایان روز ،کاهگل بامهای خانه حاجی تمام می شد . پس از جمع آوری و شستن سامان و لوازم کار ، مزدکارها مزد شانرا میگرفتند و خسته از کار روز ، راهی خانه می شدند .
دیواری که از آن کاهگل  به بام فرستاده می شد ، معمولن در جائی دور از نظر ها انتخاب میشد ، زیرا دیوار از پایین تا به بالا مملو از نشانه های گل و لای می گردید و تا سال آینده و کاهگل دیگر ، آن داغ را با خود میداشت .
خلیفه ، در ختم کارش ، لباس عوض میکرد و بعد از یک لحظ استراحت و پیاله چائی با حاجی گلمحمد ، سوار بایسکلش می گردید و پایک زنان دوباره راهی خانه اش دور از شهر می شد .
پایان