سکینه روشنگر

 

      خدیجۀ نانوا

ساعت ۱۲ ظهر روز سه شنبه اول ماه می در حالی که خورشید انوار سوزان خود را بر شهر ومنطقۀ ما به شدت ارزانی می داشت، همرای محبوبه دختر کاکا نادر به نانوائی خدیجه که در پنجاه قدمی خانۀ کاکا نادر قرار داشت، رفتیم تا خمیری را که قبلاً مادر محبوبه آماده کرده بود، جهت پختن نان به خدیجه بسپاریم.

کلبۀ سیاه و تاریکی را که در و دیوارش با دود کاغذ و آتشگیره های بی مصرف و دودزا مثل قیرسیاه شده بود نانوائی می نامیدند. سوراخی بی شکل و بی قواره به جای کلکین دیوار مقابل در ورودی را تزئین می کرد تا بتواند هوای دودآلود داخل نانوائی  را به جریان بیاندازد.  زنانی که در آنجا به انتظار پخته شدن نان شان  نشسته اند در میان گرما، دود و بوی سوختگی طاقت فرسا نفس می کشند. از مواد سوختی لازم که برای گرم کردن تندور معمول و رایج است خبری نبود. یک طرف کلبه مقداری کاغذ پاره، کارتن های پاره، تخته پاره و پلاستیک کهنه برای سوخت ذخیره شده بود. زنانی که  انتظار پختن نان شانرا می کشیدند در روی قسمتی از همین کاغذپاره ها می نشستند و باهم دیگر از هر چمن سخنی می زدند و یا هم قصه های مشقتبار زندگی های خود  و یا از همسایه و یا کس خود را بازگو می نمودند. در وسط کلبه تندورگلی در عمق بیش از یک متری زمین جاسازی شده که خدیجۀ نانپز در بالای سر تندور داغ و سوزان نشسته است. خدیجه در دور سرش  چادر دودی، که زمانی گویا سفید بوده است،  پیچیده و در دست راستش یک آستینچه پوشانده است تا از شدت سوزش آتش در امان بماند؛ زیرا در هر یک دقیقه، وی یک بار سر و دست و نیمی از بدنش را دراین تندور داغ و سوزان، درحالی که آتش زبانه می کشد، در داخل تندور فرو می برد تا زوالۀ خمیری را که صاف نموده، در دیوار داغ تندور بچسپاند. خدیجه همزمان  با خم و راست کردن نیم بدن خود در تندور به قصه های دیگران نیز گوش می دهد و با دیگران همکلام می شود و حکایتی غم انگیز از زندگی پر رنج خود، بخصوص از شش سال آخر به این طرف، بازگو می کند؛ زندگی مشقتباری که به راستی جگر هر شنوندۀ با احساسی را کباب می سازد. مگرچه می توان کرد؟ عزیزان از دست رفته را که نمی توان دوباره زنده کرد. فقط  یاد و خاطرات شان بر دوستان وعزیزان جاودانه می ماند.

خدیجه می گوید:

 هی، هی! آن روز دنیا بسرم قیامت شد. اصلاً هیچ جا را نمی دیدم، وقتی صدای انفجار را از نزدیکی های خانۀ ما شنیدیم، آن روز در روی حویلی کالا شوئی می کردم. یکباره  در و دیوار خانه تکان خورد، شیشه های در و کلکین خانه که تازه ساخته بودیم درهم ریخت و به یک چشم به هم زدن صدای انفجار و غلغلۀ مردم از کوچه و از خانه های همسایه به شدت همه جا را پر کرد. نمی دانستم  چکار کنم.

از خانه با سر و پای برهنه بیرون دویدم. آخر عبید پسر۱۰ ساله ام با پدرش رجب بیرون رفته بودند  تا از بقالی لالا میرزا مقداری نخود و لوبیا بخرند. فردا روز جمعه بود و به بچه ها قول داده بودم که شوربا بپزم. از میان دود وخاک و سنگ و کلخ که از در و دیوار خانه ها ریخته بود صدای، نالۀ زخمیان و بعدها آژیرآمبولانس ها و پولیس گوش آدم را کر می کرد و فضای شهر و کوچه را به گونۀ دلخراش و وحشتناک دگرگون کرده بود. درین میان چیزی دستگیر من نشد دوباره به خانه آمدم تا طفلک یک ساله ام که در خانه خواب رفته بود از ترس سر و صداها زهره کفک نشود. ساعتی بعد قرار بود دختر هشت ساله ام از مکتب بیاید، اما اوهم دیر کرد.

همه جا راه بندان بود نمی توانستیم تا سرکوچه برویم. دوباره با دل لرزان و فکر پریشان داخل حویلی شدم. نزدیک های عصر بود که دروازۀ خانه باز شد و دخترم با رنگ و رخ پریده و گریان همرای بابه سخی، همسایۀ ما به خانه آمدند. بابه سخی ازین که راه ها بسته بوده و شاگردان باید در مکتب می ماندند تا راه باز شود، و هم ازین که در اثر این حملۀ انتحاری تعداد زیادی آدم های بیگناه کشته شدند، قصه کرد. از بابه سخی خواهش کردم تا اگر ممکن است  یک خبری از شوهر و پسرم بیاورد که در چه حال اند ویا کجا بند مانده اند؟ شاید بتواند کسی آنها را پیدا کرده و کمک کند.

خدیجه با چشمان اشک آلود، در حالی که نان پخته شده را از تندور می کشید و صورتش از شدت و سوز آتش مثل انار سرخ شده بود، آهی از سینۀ داغش کشید و رو به مشتریان گفت چه قصه های رنج و درد مرا گوش می کنید و غمهای ناتمام مرا دوباره بعد از شش سال تازه ساختید.

خانم جوانی که چادر سبز با گلهای سیاه به سر کرده و در آخر نوبت نشسته بود، درحالی که چشمانش از بس اشک ریخته بود مثل کاسۀ خون سرخ شده بود، رو به خدیجه کرده گفت:

 ماهمه غم شریک تو ایم و ماهمه به شکلی دچار این مصیبت های فراوانی که همه روزه در کشور ما رخ می دهد هستیم؛ همۀ ما درد داریم. همۀ ما رنج کشیدیم. همۀ ما عزیزان خود را از دست دادیم و تا هنوز که هنوز است این ماجراها مثل سایه ما را تعقیب می کند و هر آن و هر لحظه ازین  اتفاقات ناگوار بر هموطنان ما می افتد.

سعیده، خانم معلم رفیع، که در ردیف دوم نشسته بود و هنوز نوبتش نرسیده بود، در حالی که موهای خرمائی رنگش را کوشش می کرد زیر چادرگلابی اش پنهان کند، با هیجان وصدای غمبار که بغض راه گلویش را گرفته بود گفت:

 بگذارید که خدیجه قصۀ زندگی اش را به آخر برساند. بگو چه شد از شوهر و پسرت در آن روز وحشتناک چگونه و چه وقت خبر شدی؟

خدیجه در حالی که مقداری کاغذ را در تندور می انداخت اشک هایش را به کنار چادرش پاک کرد وآه سردی کشید و گفت:

 نزدیکی های نماز شام بود که بابه سخی با رنگ پریده و اشکریزان داخل خانه شد وگفت:

زود باشید همرای من بیائید!

 من و بچه ها در حالی که مثل بید می لرزیدیم  و قدرت راه رفتن از من گرفته شده بود به ناچار و به امید این که از شوهرم اثری بیابم همرای بابه سخی راه افتادیم و به محل حادثه رفتیم.

 محلی که در آن انفجار به وقوع پیوسته بود و جان ۱۲ انسان را به کام مرگ فرو برده بود. از جمله انسانهای بیگناه و دو طفل که جانهای عزیز خود را از دست داده بودند، یکی عبید نازنین  من و یکی هم رجب شوهر من بود که به شمار قربانیان پیوستند.

من و بچه ها خاک های کوچه را به سرما باد کردیم، داد و فریاد زدیم. با اصرار بابه سخی و با دنیای غم و سرگردانی، حیران و نالان به خانه برگشتیم.

 از آن روز به بعد  دیگر از رجب وعبید خبری نشنیدیم. مدتها انتظار کشیدم و با خود فکر کردم و گاهی در دل آرزو کردم که ای کاش رجب و عبید قربانی این ماجرا نباشند و ای کاش آنها درجائی خود را پنهان کرده باشند و به شکلی نجات یافته باشند. ولی متاسفانه خیالاتم باطل بود.

 باید قبول می کردم که روزگار من و بچه ها مثل شب تار رو به سیاهی می رود. دیگر آفتاب زندگی من در شرایط افغانستان که تجاوز، جنگ و زورگوئی و جنایت در آن سالهاست که بیداد می کند، رو به زوال است.

تا امروز که شش سال از آن واقعه می گذرد از آنها اثری نیست. من  بچه ها را با خون دل کلان کردم و همیشه کوشیدم تا با شهامت سرپای خود بایستم. چیزی که جگرم را هنوز خون می کند سرنوشت غم انگیز همۀ هموطنان مظلومم است که این روند حولناک انفجار و انتحارهمچنان ادامه دارد و همه روزه قربانیان بی شماری از هموطنان ما را درکام اژدهای سیری ناپذیر مرگ  فرو می برد.

 تقریباً دو ساعت بعد نوبت پختن نان ما رسید. تا پخته شدن نان  من و محبوبه به قصه های غم انگیز دیگران گوش دادیم. آنها از حملات تجاوزکارانۀ خارجی ها در وطن، از استبداد جنایتکاران و زورگویان بر مردم مظلوم، و بخصوص زنان بی دفاع، از دامن زدن اختلافات قومی، مذهبی، لسانی، منطقه ای و… گفتند. از سیاست های تفرقه انداز دولت دست نشانده و مشاورین خارجی شان، از بمباردمان های متجاوزین، از انفجارات وحملات انتحاری ضد بشری طالبان زن ستیز و مزدور، با درد و تاسف یاد کردند که هنوز هم همه روزه بر مردم فقیر و دربدر ما اتفاق می افتد. لحظاتی همرای شان گریستیم و به حال مردم تاسف خوردیم و بعد با جگر پر خون نان های خودرا گرفته به خانه آمدیم.