از:  آرش آذیش

          خاطره 

در بامدادی پاکیزه

عصمت آسمان آبی را

به یادت مرور می کنم

نه موجی از دریا

نه آوایی از بالا

تو را می جویم

تنها وتنها تو را

داد می زنم!

دوستت می دارم…

گناه به رقص بر می خیزد

موج ها و صخره ها

به هم می آویزند

من دوباره فریاد سر می دهم

آری

آری

می خواهمت

و صخره ها موج ها را

به آغوش می کشند