ازولید صاعد

تقدیم به خوانندگان ارجمند “افراشته”

                                                   جوالی

                                     

 مرد در سایه دیوار نشسته بود و به طور  تیت وپاشان و مشوش به هر سو می دید . گمان میرفت منتظر کسی است . آثار پریشانی و انتظار  در سر و صورتش نمایان بود . ریسمانی سفیدرنگی که دیگر سیاه شده بود و سیاهیش از سفیدی بیشتر بود و به طور مسلکی گره خورده بود ، دم پایش روی زمین افتاده بود . ریسمانی که یگانه وسیله کار روزانه او بود و همیش در گوشه ای شانه اش آویزان می بود .

اسم او را کسی نمی دانست و همه او را بخاطر شغلش، شغلی که به اجبار آنرا قبول کرده بود ، «بابه جوالی» می نامیدند . نام واقعی او صابر بود . در ابتدا ، شغل وی باربری نبود ، اما سختیها و دست روزگار  او را مجبور به ترک وطن اصلیش نموده بود و آواره شهر شده بود . صابر چون کار دیگری را بلد نبود ، لاجرم به جوالی گری روی آورده بود .

 مرد همانطور که نشسته بود ، هر رهگذر را چنان از نظر می گذرانید که فکر میکردی منتظر شنیدن یک کلمه از دهن کسی باشد و گوئی در دلش خدا خدا میکرد تا کسی برای بردن باری صدایش بزند . اما در آن لحظه آب از آب تکان نمی خورد ، نه مشتری ئي بود و نه هم صدائی . مرد جوالی از نهایت انتظار و از بی توجهی مردم ، گاهگاه سر موجودیتش شک میکرد و  گمان میبرد که شاید وجود خارجی ندارد و دیده نمی شود و یا اقلن دلش باو می گفت :

« حتمن دیده نمیشی ، ورنه یکی نی یکی خو به جوالی باید ضرورت داشته باشه و . . . » . گاهی هم که حمالی با بار از مقابلش میگذشت ، به پریشانیش اضافه می شد و حسادتش کمی خود را نشان میداد ، اما زود بر خودش مسلط می شد و می گفت : « روزی هر کسه خدا میته . . . »و خودش را راحت می نمود .

میگویند  گرسنه نان خواب میبینه . بلی !بیکار هم کار خواب می بینه و جوالی هم مشتری و بار باید خواب ببینه و مرد  نیز فقط به مشتری فکر میکرد و بس . او دیروز هم دست خالی بخانه رفته بود . دیروز توانسته بود تنها یک بار ببرد و مزد آن آنقدر ناچیز بود که توانسته بود فقط یک چای تلخ با نیم نان بخرد و بخورد . گرچه در زندگی زود ناامید نمی شد اما اولاد خوده گرسنه دیدن ، برای هر پدر مشکل اس و او هم تشویش داشت و حتمن با خودش میگفت که اگر امروز باز دست خالی بخانه بر گردد به زن و اولاد چه بگوید ؟ قرض تا بکی ؟ و مهمتر از همه نانوا تا کی باو قرض خواهد داد ؟

او همانگونه که بر لب جوی نشسته بود ، سنگچل های اطرافش را یکی یکی میچید و یگان یگان روانه جوی مینمود . از صدائی که از افتادن سنگچلها در درون جوی خشک بلند می شد، نادانسته احساس رضایت میکرد .شاید با این کارش  پیامی داشت و میخواست بگوید که در زندگی هیچگاه سنگش به نشان نخورده  و همیش خطا رفته و یا هم شاید با هر سنگچل تعداد نانهای را که قرض گرفته بود ، می شمرد و می پرسید که آیا نانوا باز هم باو قرض خواهد داد و یا . . .؟ صابر گرچه آدم محکم و به اصطلاح از آن نسل روغن زرد  بود که با نسل امروزی تفاوت دارد ، اما راستش این دو روز بیکاری و دست خالی بخانه برگشتن کمی چرتیش نموده بود . همانگونه که در جایش نشسته بود ، با اندکترین آوازی یا حرکتی نگاهش فوری به آنسو میافتاد ، ولی زود به واقعیت بر میگشت و می فهمید که کسی با او کاری ندارد . در تمام مدتی که آنجا نشسته بود ، از بی تفاوتی مردم کمی  بد گمان شده بود ، از این رو چندین بار از جایش بلند شد ، خودش را کمی تکان  داد و یا در واقعیت خودش را نشان داد و دوباره سر جایش نشست ، اما سودی نداشت .

روز به آخر رسیده بود و گرفتن تصمیم مشکل . برود یا هنوز هم صبر کند تا شاید باری پیدا شود و اقلن با یک دو نان بخانه برگردد . پول سرویس را نداشت و مثل همیشه پیاده باید میرفت . تصمیم گرفت راهش را در پیش بگیرد . او هر روز همین راه را پیاده می پیمود و تا رسیدن بخانه دو سه بار توقف میکرد ، نفسش را تازه مینمود  و دوباره براهش ادامه میداد . او همیش ترس از آن داشت تا مبادا ناوقت برسد و نان در نانوائی تمام شده باشد. نماز شام بود که مثل هر روز دیگر، مقابل نانوائی رسید . لحظه ی توقف کرد نفسی عمیقی کشید و با خود غمغم کرده گفت : « خدا میدانه باز هم اعتماد میکنه ، نمیکنه چون قرض زیاد شده ؟ » . چند لحظه بعد ، هنگامیکه مرد با چند قرص نان بسوی خانه روان بود ، خرسند از آن بود که نانوا باز به او اعتماد کرده بود و نا امید و دست خالی به خانه بر نمی گشت. آنشب چون شبهای دیگر گذشت . صبح وقت از خواب بیدار شد . چیزی برای خوردن نبود . از خانه بیرون شد و راهی بازار گردید . با وجود شکم گرسنه اش ، مرد آنروز نه تنها که او مایوس نشده بود ، بلکه امیدواریش بیشتر از روز های قبل هم شده بود . شکر گذاری می نمود و خوشحال بود که زنده است و راه میرود و نفس میکشد . وقتی به او نزدیک شدم با حیرت شنیدم که از زبان شیخ شیراز چنین میخواند و راهش را ادامه میداد:

 « منت خدای را«عزووجل» که طاعتش موجب قربت است و شکر اندرش مزید نعمت . هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر میآید مفرح ذات . . .» . آن لحظه پی بردم که مرد جوالی جهت آسان نمودن دو روزه عمر و این زندگی فریبنده ، از بار هوا و هوسش کاسته بود و به معنی و لذت واقعی زندگی دست یافته بود . حضرت بیدل آن را در این بیت چنین بیان داشته اند .

 دو روزه فرصت وهمی که زندگی نامست            گر از هوس گذری بی ملال میگذرد 

                                                                                                «پایان»