ارسالی علی صدارت

 

جلد سیزدهم  کتاب« مصدق، نهضت ملی، رویدادهای تاریخ معاصر ایران»

 

جلد سیزدهم  کتاب« مصدق ، نهضت ملی ، رویدادهای تاریخ معاصر ایران»را«بیاد میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی؛ بنیان گذارسیاستی که بعدها با بسط، گسترش و توضیحات آن  از سوی دکتر محمد مصدق، بنام «سیاست موازنه منفی»  معروف شد . صدر اعظمی که بر پایۀ آن سیاست از انگلیسها رشوه نگرفت تا سرانجام او را کشتند»

پیشگفتار

سئوال از فرهنگ ایران

علی رضاقلی درکتاب«جامعه شناسی نخبه کشی»سئوالی که از«فرهنگ ایران»  در سال 1377مطرح کرده است بدینگونه است:

«استقلال را، نه آزادی را ونه عدالت را. پاره ای اوهام مغشوش والفاظ پرپیرایۀ عاطفی را به جای شناخت فلانی گذارنده اند. هنوز به صورت جدی وعلمی این سئوال درایران مطرح نشده که چرا ۸۴ دوره نخست وزیری ایران دردوران ۲۰۰ ساله، همه همراه با فساد و تباهی بوده‌اند و نخست وزیران ایران کم و بیش عامل بیگانه و تسلیم آنها بوده‌اند؟

چرا ملت ایران راهی را که پانصد سال است انتخاب کرده هنوز ادامه می‌دهد در حالیکه این راه اقتصادی و این فرهنگ سیاسی-اجتماعی موجب انحطاط وی  بوده است و او را به اسارت کشیده است؟

چطور ممکن است ملت ایران سه نخست وزیرایران فهم و جهان فهم وتوانا و فساد ناپذیروعدالت پرور را یاری نکرده باشند؟ ولی با آن دیگران ساخته باشند؟

 چگونه ممکن است که نسل شاهان ایران همه با کشت وکشتار و قتل عام روی کار بیایند؟ چگونه ممکن است نسل شاهان ازبیگانه رشوه بگیرند و منافع ملت را تاراج کنند؟ چطورممکن است ملت نخبگانی را هم که به عدالت پای بند بودن و در مقابل بیگانه ایستاده اند را مبغوض داشته است؟ چطورممکن است که از نُه پادشاهی که ازاول قرن نوزدهم برای خرابه ای تحت قیمومت بیگانه حکم رانده اند، یکی ازدست خباثت خود کشته شده باشد، و دو نفرآنها دق مرگ شده باشند و یکی اعدام شده باشد وچهار نفر آنها توسط بیگانه به خارج برده شده و در دامن آنها مرده باشند؟ اینها همه نشانگر بیماری‌های کهن در روابط اجتماعی ایران است و تمام کسانی که در بافت این روابط عاملند دراین مسائل نیز دخیل اند. اینها همه پدیده‌های اجتماعی مستمری هستند و به صورت نهاد درآمده‌اند، اینها پدیده مجرد ذهنی نیستند بلکه ناشی از روابطی هستند که ملت بازیگران آنند. »(1)

 پرسش دیگراین است که چگونه ممکن است ذهنیت و وجدان تاریخی جامعه ملی وبویژه اکثریت سیاسیون ونخبگان تجربۀ با روحانیت درایران وقرون وسطای مسیحیت را نادیده گرفته و رهبری را انتخاب بکنند که ذهنیت اومشخصه بنیادهای دینی بود که با آزادی و دمکراسی منافات دارد وبنیاد دینی که یکی از دوپایه های دیرپای استبداد درجامعه ملی است. اصولاً ذهنیت، طرز فکر وتربیت بنیادهای دینی مردم را آلت فعلِ افکار پوسیده و زورمدارنه خود، صغیر و نادان تلقی می کنند و یکی ازاساسی ترین موانع آزادی و رشد درایران بوده است. روحانیونی که ازاین سنخ تحول وآزادی را قبول داشته اند، اقلیت انگشت شماری بیش نبوده اند دلیلش این اقلیت ناچیز روحانیون نیک نفس وازنظر رفتار، کردار و گفتاری با تفکر بنیادهای دینی سازگاری نداشتند…

نگاه کنید به اکثریت امام جمعه ها درعصر قاجارکه کارگزار سلطه خارجی واستبداد داخلی بودند. اکنون نظام استبداد خونریز وفاسد «سلسه روحانیت شیعه» بنام «حکومت ولایت فقیه» تجسمی از رفتار و کردار و گفتار گذشتگان «قرون وسطا » و نظام «استبدادی شاهنشاهی» می باشد. در حكومت ولایى « سلسله جلیله روحانیت شیعه »: «مردم – مُوَلّى علیهم – در مشروعیت حكومت دخالتى ندارند. حوزه عمومى متعلق به مردم نیست، «امرالناس» محسوب نمى شود، تا زمام آن به مردم سپرده شود و رضایت و نظر آنان لحاظ شود، بلكه این حوزه «امراللَّه» است، منطقه اى است كه نحوه اداره و تدبیر آنرا شارع باید مشخص كند و كرده است. شارع این حوزه را به فقیهان سپرده است. بنابراین هرگونه دخالت و تصرف درحوزه عمومى بدون اذن قبلى یا اجازه بعدى «ولى امر» ممنوع است. رهبر ولىّ برمردم است نه وكیل ازجانب مردم. لذا هیچ قانونى بدون نظارت استصوابى ولى فقیه یا منصوبین وى معتبر نیست، آنچنانكه هیچ مقامى – ولومنتخب تمام مردم– بدون تنفیذ وى مشروعیت ندارد. این مردم اند كه مى باید خود را درحوزه عمومى با رأى و اراده ولى فقیه هماهنگ كنند نه اینكه ولى امر موظف باشد خود را با نظر و اراده ملى سازگار نماید.»(2) و« آیا ذهنیت بسیاری ازمتشرعین و فقهای ما جزاین است؟ یعنی یک نظام شاهنشاهی با تغییررأس هرم قدرت سیاسی و حفظ مناسبات و شیوۀ  کشورداری که می توان از آن به دیکتاتوری صالح و سلطنت اسلامی تعبیرکرد. در« سلطنت اسلامی» قدرت سیاسی متمرکز، مادم العمر، بدون نظارت نهادینۀ مردم برآن، مافوق قانون، و قدسی است»(3)

 بیاد بیاورم یکی از کسانی که نقش اساسی درقتل میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی داشت «میرمحمد مهدی امام جمعه تهران بوده است. «سرجان کمپبل با پرداخت مبالغی پول به نوکران وجیره بگیران خویش در دربارودولت وهمچنین با تقسیم پول بین ملایان و ارباب عمایم سرانجام موفق شده بود بزرگترین دشمن خود را که گناه اوحفظ منافع ایران دربرابرخارجیان بود به قتل برساند. گناه بزرگ قائم مقام از روزی شروع شد که هدیه ارسالی پادشاه انگلستان را از جیمز موریه وسپس حقوق و مقرری ماهانه اش را که از کمپانی هند شرقی و حکومت هندوستان برای خود او و وزیران خارجه ایران در نظر گرفته بودند نپذیرفت.»(4)

 بیاد بیاوریم برخی از وزیران ایرانی از قتل خواجه عبدالحمید وزیر بدست منصوردوانیقی، قتل جعفربرمکی مقتدرترین وزیر هارون الرشید بدست هارون الرشید، قتل خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی وزیر دانشمند و طبیب نامدار آخرقرن هفتم و مورخ مشهورایرانی بفرمان سلطان ابوسعید و قتل مرشد قلیخان بدست شاه عباس اول تا قتل میرزاابوالقاسم فراهانی بدست محمد شاه و همچنین قتل میرزا تقی خان امیرکبیر بدست ناصرالدین شاه و تیمورتاش، نصرت الدوله فیروز و سرداراسعد بختیاری بدست رضا خان  پهلوی  و ترور رزم آراء از طرف محمد رضاشاه پهلوی و زندانی کردن دکتر محمد مصدق و قتل دکترحسین فاطمی از آن جمله اند. شایان ذکراست « که این اتفاق در طول تاریخ ما، مدام تکرار شده است. در سرتاسر دوران سلطنتی، این نسل‌کشی‌ها و نابغه کشی‌ها وجود داشته »(5) است و با وجود تمام این فجایع وعلی رغم فقرفرهنگی اجتماعی، بیش ازدو قرن است ملت ما برای تحصیل حقوق خود، حقوق ملی، آزادی، استقلال و دمکراسی به استقامت وجنبش برخاسته است.

بیاد بیاوریم دوآخوند مشهوربنام کاشانی و بهبهانی با دریافت کمک های مالی از“سیا”برای سرنگونی حکومت ملی دکترمحمد مصدق کوشیدند(6) و شخص خمینی به گفتۀ آقای مهدی حائری یزدی، فرزند شیخ عبدالکریم حائری بنیانگذار حوزه علمیه «با آقای بهبهانی هم خیلی مربوط بود وخیلی معتقد به عقل سیاسی آقای بهبهانی بود معتقد بود که آقای بهبهانی درعقل سیاسی اش قابل مقایسه با آقای کاشانی نیست. درروش های سیاسی اش قابل مقایسه با آقای کاشانی نیست. درروش های سیاسی آقای بهبهانی کاملاً آقای خمینی همانطوری که بنده یادم هست، پشتیبان آقای بهبهانی بود خیلی بیشترازاینکه اصلاً به افکار سیاسی  آقای کاشانی وقعی بگذارد وازاین جهت ازنقطه نظرمشی سیاسی درخط مشی سیاسی مرحوم بهبهانی یعنی همان خطی که آقای بهبهانی با دربار و با دولت وقت واین ها داشت. تقریباً درهمان خط بود نظریات کلی سیاسی آقای خمینی.» (7)

درواقع خمینی در جبهه کودتاچیان بر ضد حکومت ملی و قانونی دکترمصدق بود، متاسفانه برخی از پیروان نهضت ملی ایران از روی علاقه و شیفتگی به شخص او ازسوئی  وازسوی دیگر بخاطر نبودن آزادی و حاکم بودن سانسور در جامعه در آنزمان کمتر از سابقه سیاسی اواطلاع داشتند! و بیشتر تحت تأثیر قیام پانزده خرداد و مواضع ضد کاپیتولاسیون او قرار گرفتند. درحالیکه پس از پیروزی انقلآب بهمن 1357 و تبدیل شدن آیت الله به قدرقدرت جامعه، بخاطر آن سابقه تاریخی است که ﺁتش کینه خمینی به مصدق و جانبداران نهضت ملی، هنگام کودتا برضد اولین رئیس جمهوری منتخب مردم ایران، یکبار دیگر شعله ورمی شود. زیراهسته عقلانی اسلامیت خمینی دربازگشت به ایران لخت ذهنیت و تربیت حوزه ای او بود که براساس قدرت، زور و تزویر است و با استعانت از باب فقهی «مباهته »(8) برخورد با مخالفان و منتقدان نظام ولایت فقیه به هر طریقی حتی با دروغ و بهتان و تهمت و افتراء برخود مجاز دانست.

فتوای تهمت در نجف

خمینی که قبلاً«دراواخر درس هفتم مورخ شنبه ۲۳ ذیقعده ۱۳۸۹ مطابق ۱۱ بهمن ۱۳۴۸ درباره شیوه مواجهه با آخوندهای درباری و جواز بلکه وجوب تهمت به ایشان بحث کرده بود، متن ویراسته این درس همراه با متن درس هشتم در قالب کتابچه چهارم حکومت اسلامی: ولایت فقیه در ۳۲ صفحه در أواسط بهمن ۱۳۴۸ در مطبعۀ الآداب نجف منتشرشده است. این بحث درچاپ فوق عینا اینگونه منعکس شده است:

    «اشکال سر آنهاست که عمامه بر سر ‎‏گذاشته و چهار کلمه هم اینجا یا جای دیگر خوانده یا نخوانده، و برای شکم به این دستگاهها پیوسته اند. با اینها باید چه کنیم؟‏

   ‏‏‏‏اینها ازفقهای اسلام نیستند. و بسیاری از اینها را سازمان امنیت ایران معمم کرده تا‏‎ دعا کنند. اگر دراعیاد و دیگر مراسم نتوانست به زور و جبر ائمه جماعت  را وادار کند که‏‎ ‎‏حضور یابند، از خودشان داشته باشند تا «جلّ جلاله» بگویند! اخیراً لقب «جلّ جلاله»به‏‎ ‎‏او [شاه] ‏داده اند! اینها فقها نیستند؛ «شناخته شده»اند! مردم اینها را می شناسند. در این روایت‏‎ ‎‏است (منظور باب فقهی مباهته است) که از این اشخاص بر دین بترسید؛ اینها دین شما را از بین می برند. اینها را باید رسوا‏‎ ‎‏کرد، لکه دار و متهم ساخت، تهمت که از گناهان کبیره است، به این نوع آخوندها لازم است زده شود، تا اگر آبرو دارند در بین مردم رسوا شوند؛ ساقط شوند. اگر اینها دراجتماع ساقط‏‎ ‎‏نشوند، امام زمان را ساقط می کنند؛ اسلام را ساقط می کنند.»(9)‏

خمینی که قبلاً در زمانیکه در نجف بسر می برد، با تعدادی از طرفداران دکتر مصدق  و مبارزین نهضت ملی ایران دراروپا و آمریکا روابط نزدیک و حتی صمیمی داشت، با توجه به این روابط، کوچکترین اعتراض و انتقاد به سیاست و عملکرد دکتر مصدق نداشت،(10) حتی درسلسله درس هایش درباره حکومت اسلامی باب «مباهته» را برای مبارزه با مخالفان جایزدانسته بود و با بکار بردن آن باجعل و دروغ کینه وعقده خود را نسبت به مصدق به نمایش می گذارد و می گوید:

 «یک گروهی (جبهه ملی )که ازاولش باطل بوده است، من از آن ریشه هایش می دانم یک گروهی که با اسلام و روحانیت اسلام سرسخت مخالف بوده اند. از اولش هم مخالف بوده اند، اولش هم وقتی که مرحوم آیت الله کاشانی دید که اینها خلاف می کنند، صحبت کرد، اینها کاری کردند که یک سگی را نزدیک مجلس عینک بهش زدند، اسمش را آیت الله گذاشته بودند. این درزمان آن بود که اینها فخرمی کنند به وجود او (دکتر مصدق را می گوید)  آن هم مسلم نبود. من درآن روز درمنزل یکی ازعلما ی طهران بودم که این خبر را شنیدم که سگی را عینک زدند وبه اسم آیت الله توی خیابانها می گردانند. من به آن آقاعرض کردم که این دیگرمخالفت با شخص نیست، این سیلی  خواهد خورد و طولی نکشید که سیلی را خورد واگرمانده بود سیلی را بر اسلام می زد.»(11)

رفتار و گفتار خمينی با قبضه کردن بلا منازع قدرت  نمونه کنه تربیت وخلقیات اکثریت روحانیون و مراجع مذهبی است که برمبنای آن و پس از رسيدن به اريکه قدرت سياسی که شايد توی خواب و خيال هم نمی ديد، به سادگی زير همه قول وقرارها وتعهدات خود که درپاريس به ملت ايران وجهان داده بود، می زند؟ وسپس هم به سادگی جام زهر را سرمی کشد و بطورآشکار می گويد چون قصدم پياده کردن اسلام است «پس دراين رابطه ممکن است من ديروز حرفی زده باشم و امروزحرف ديگری را و فردا حرف ديگری را، اين معنا ندارد که من بگويم چون ديروز حرفی زده‌ام بايدروی همان حرف باقی بمانم!» (12)

 خمينی در قالب يک ديکتاتور و مستبد خونریز تمام عيار می گويد:

«اگر ما از اول که رژيم فاسد را شکستيم و اين سد بسيار فاسد را خراب کرديم، به طور انقلابی عمل کرده بوديم، قلم تمام مطبوعات فاسد را شکسته بوديم و تمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطيل کرده بوديم و روسای آنها را به محاکمه کشيده بوديم … اين زحمت‌ها پيش نمی‌آمد. …دادستان انقلاب موظف است مجلاتی که بر ضد مسير ملت است و توطئه‌گر است تمام را توقيف کند و نويسندگان آنها را دعوت کند به دادگاه و محاکمه کند.»( 13)

 بدینرو خمینی به « “اميد مردم خيانت” می کند و«نظام ولايت مطلقه فقيه» را  بنياد گذاری می کند که درذات آن تحقيروتصغير مردم ايران نهفته است. نظامی که نطفه منحط آن از مجلس خبرگان قانون اساسی ودر روند يک کودتای خزنده بر عليه ارزش ها و خواست های به حق مردم درانقلاب ۵۷ به وسيله کسانی چون حسن آيت سر سپرده [مظفر] بقائی و انگليس و [سید محمد] بهشتی و البته با آلت فعل کردن آقای [حسینعلی] منتظری بر جان و مال مردم کشور تحميل شده است. به يمن اين نظام استبدادی وفاسد آنچه را هم که در حوزه های دينی “بنام دين و اخلاق و ارزش ها ” باقی بود به توده ای مطيع قدرت وعده ای سرکوب شده بدل کرده است. درجامعه خرافات زده ايران گروه سودمند از انديشه ولايت فقيه، بنام دين ، دين فروشی و خرافات و اوهام و بداخلاقی را رواج داده و می دهند. براستی کارنامه سياه نظام مافيائی موجود بجز فساد، جنايت و خيانت، غارت و تاراج اموال عمومی مردم کشورو پيش خور کردن منابع و ثروت ملی وادامه دادن برنامه وابستگی فراماسون های دوران پهلوی و رژيم دست نشانده شاه سابق چيز ديگری می باشد؟!» (14)

بدینسان ، برای اینکه مجدداً  ذهنیت  استبدادی بنیاددینی در بنیادهای خانواده و اجتماعی  و فرهنگی باز سازی و احیاء نگردد. محتاج به روشنگری، بیداری و نوزائی فرهنگی توسط انسانهای آگاه، مسئول و متعهددرقبال مردم است. بدون خواندن، اندیشیدن و تفحص کردن، بدون آگاه وعارف بودن به حقوق خود وحقوق ملی وخارج از قلمرو روابط قوا براساس ارزشهای پایه  و والای انسانی و اصول آزادی، استقلال ،عدالت و بدون وجدان تاریخی، وجدان علمی و وجدان اجتماعی وبدون سازماندهی ومدیریت دلسوز مناسب با آن ارزشها ومسئولیت درکار، نظم و تولید،  این تغییر وتحول تحقق نمی پذیرد .

*****

خواننده گرامی!

سیزدهمین  جلد ازسری مجلدّهای «مصدق، نهضت ملی و رویدادهای تاریخ معاصر ایران»، پیش روی شما است.

فصل اول، دراین مجموعه به  اصلاحات قائم مقام فراهانی؛ بنیان گذار سیاست «موازنه منفی » وعباس میرزا نایب السلطنه بعنوان بینانگذاران اصلاحات نوین بطور مختصر پرداخته شده است، و دیگر اینکه از متفکرین عصر پهلوی مقالات مهم آنها در بارۀ ایرانیت و باستانگرایی و ترقی آمده است و یکی، دو مقاله نقد به توسعه زمان پهلوی اول آورده شده است که ادامۀ آن را در جلد چهاردهم خواهیم آورد.

  بنابراین، غلامحسین زرگری نژاد براین نظر است: یورش روسها به ایران درسال1218ه ق ./1802م .نخستین عاملی بود که عباس میرزا وزیر فرزانه اش، میرزا عیسی قائم مقام را به واقعیت انحطاط دیرینه ایران زمین، واقف ساخت و باعث شد تا ولیعهد فتحعلی شاه که به تعلیم و هدایت میرزا بزرگ از سفاهت و رذالت درباریان فاصله گرفته و به ترقی و اعتلای کشورش می اندیشید، برای نجات ایران از انحطاط وهدایت آن به سوی ترقی، دست به اصلاحاتی زند که این اصلاحات، ازسوی مورخان همان دوران، به ایجاد بنای جدید، اشتهار یافته است. محورهای اساسی این اصلاحات یا مشخصات عمده این بنای جدید عبارت بودند از:

1- اصلاح و نوسازی قشون؛2- تنظیم قواعد تازه برای ملکداری و مالکیت و برانداختن سنت فروش ایالات؛3- تفکیک خالصه ها از موقوفات؛

4- تعیین روز مظالم، برای رعیت؛5- تاسیس چاپارخانه برای دفع اجحاف به رعایا؛ 6- اعزام محصل به فرنگ برای انتقال علوم جدید به کشور؛7- تشویق صنایع وتلاش برای استقلال اقتصادی؛8- ترویج اندیشه اتحاد اسلامیه میان ایران و عثمانی.

اقدامات واصلاحات عباس میرزا اگرچه به دلیل مرگ زودرس قائم مقام اول وخود ولیعهد، ناتمام ماند، اما همین اصلاحات بود که شالوده مکتب ترقی خواهی تبریز را پی ریزی کرد و چندی بعد توسط میرزا تقی خان امیرکبیرکه پرورده همین مکتب بود، پی گرفته شد.(15) 

مردی که حتی دشمنان، وطن دوستی او را می ستودند

گروه اندیشه روزنامۀ خراسان با عنوان« قائم مقام فراهانی؛ بنیان گذارسیاست «موازنه منفی  درایران» در بارۀ  قائم مقام فراهانی اینگونه نظر داده است:

  میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، معروف به«سید الوزرا»، یکی از شخصیت های صاحب اندیشه دراداره امورحکومتی ایران عصر قاجار محسوب می شود. پدرش، میرزاعیسی، قائم مقام بزرگ، از شخصیت های تاثیرگذارعصر زندیه و قاجاریه بود. خاندان قائم مقام، برخاسته ازمکتب دیوان سالاری سنتی و اصیل ایرانی است؛ همان عنصر ایرانی مشهوری که همواره هنگام هجوم اقوام بیگانه، نقش مؤثری دربازسازی ساختار فرهنگی جامعه ایرانی داشت. قائم مقام فراهانی در کنارعباس میرزا، پایه گذار نگاهی نو به ایران و ایرانی بود. وی از سویی با حمله به ساختار کهنه و فرسوده نظامی و اندیشه حکومت داری، پرسش های مهمی در اذهان ایرانیان و به ویژه عباس میرزا ایجاد کرد و از سویی دیگر، به روشها و اندیشه های بیگانه، به خصوص روس و انگلیس، در بازسازی و نوسازی ایران هیچ اعتمادی نداشت و التجاء به روس وانگلیس را، مایه سرکوب اعتماد به نفس حکام و زمینه ساز ذلت و زبونی مردم ایران می پنداشت. جیمزفریزر در تمجید از مقاومت و بی اعتمادی قائم مقام به بیگانگان، می نویسد: «دفاع او (قائم مقام) از منافع و حقوق مردم ایران، سیمای مرد وطن پرستی را نشان می دهد که در برابر زد و بندهای سیاسی همسایگان، سخت ایستادگی ومبارزه می کرد.» قائم مقام مردی متفاوت با بسیاری از رجال زمانه خود بود، چنان که هر جا صلاح می دانست، حتی در حضورشاه، نظر صائب خویش راارائه می داد ودر رایزنی و مشاورتی که فتحعلیشاه برای آغازجنگ ترتیب داده بود، برخلاف همه رجال متملق، با دوراندیشی، به زیان جنگ با روسیه اشاره کرده و به فتحعلی شاه یادآور شده بود:«کسی که شش کرورمالیات می گیرد(شاه ایران) با کسی که ششصد کرور، (دولت روس) از در جنگ در نمی آید.»

در مسیر استقلال همه جانبه

راهبرد «موازنه منفی » که در تاریخ معاصر ایران، در سیاست های معدودی از رجال، مجال ظهور و بروز پیدا کرد، حاصل بذری بود که قائم مقام فراهانی دو قرن قبل در ذهن سیاستمداران ایران پراکنده بود. اندیشه ای که در آن روزگار، زمینه اش در رجال سیاسی و حتی مردم عادی کمتر به بار و باور نشست و شاید تنها در قهوه خانه ها و زمزمه های شبانه، با اندک مایه تأثیری، دهان به دهان می گشت. قائم مقام فراهانی، شاگرد مکتب میرزاعیسی قائم مقام، پیشکارعباس میرزا ولیعهد تنهای ایران، عقب ماندگی فنی و رشد نیافتگی دولت و ملت را در جنگ با روسها و کاسبکاری های انگلستان در معامله خاک میهن، یعنی منطقه قفقاز ومناطق زرخیز مجاور را، به چشم دیده و دریافته بود که تنها با فراهم آوردن استقلال همه جانبه ایران، می توان در جاده ترقی و پیشرفت قدم گذاشت. به تعبیر یکی از نویسندگان معاصر،«وی در مقابل عشوه و رشوه بیگانگان، هرگز تسلیم نشد و حتی به قیمت جان، منافع و مصالح وطن خود را به بیگانگان واگذار نکرد.» قائم مقام فراهانی با شناختی که ازبیگانگان، به خصوص روس وانگلیس داشت، پس از آن که زمینه های استقرار شاه جدید(محمد شاه قاجار) را در تهران فراهم آورد، اجباراً در مقابل خواسته های ریز و درشت آن ها و نیز برخی رجال کم مایه و فرصت طلب قرار گرفت. قائم مقام، اگرچه دراندیشه ترقی ایران، با تکیه برداشته های داخلی، استقلال و تکیه و اعتماد نکردن به بیگانه واندیشه موازنه منفی، در مقابل رجالی که بعدها از این اندیشه استفاده کردند، یعنی امیرکبیر و دکتر مصدق، پیش کسوت بود؛ اما نسبت به آنان، ابزارهای لازم را دراختیارنداشت. اوحتی از حمایت اولیه شاه، همچون امیرکبیر یا حمایت مردم همچون مصدق، برخوردار نبود و شاید، تنها به دلیل سوگندی که عباس میرزا از فرزندش محمد میرزا گرفته بود، توانست چند صباحی زنده بماند.(16)

فصل دوم، خطابه حاج میرزا یحیى دولت آبادى پیرامون شرح احوال وآثار قائم مقام که براین نظراست:

 شاید دربادی نظرتصورشودمفهوم این دوصفت وموصوف یكى است واختلاف آنها تنها به تقدیم وتأخیراست، درصورتى كه این طورنیست واین دوتركیب مفهومآ با یكدیگر متفاوت اند.

 دو شخص را درنظرمى گیریم: یكى داراى روح ادبى سرشارومستغرق در دریاى فضل وادب ودرعین حال سیاستمدار، دیگرى را با استعداد و جربزه سیاسى و آگاه ازفنون فضل و ادب. اولى را، ادیب سائس(سیاستمدار) مىخوانیم و دومى را؛ سائس ادیب.

آیا نمی ىشود شخص سیمی را هم در نظر بگیریم داراى روح سرشار سیاست و ادب و لایق هر دو كار به حد كمال؟ به عقیدۀ من چنین شخصى یا نبوده و نیست و اگر بوده، به حدى نادرالوجود بوده است كه در حكم معدوم می باشد. چرا؟ چونكه صاحبان این دو صفت روحآ و اخلاقآ بایكدیگر فرق دارند. مثلا عاطفه، عفو، و اغماض حقیقى، احتراز از كینه ورزى، پوزش پذیرى، سلامت نفس، یك روئى، راستگوئى، صراحت لهجه، دوستى با دوست، و دشمنى با دشمن، از خصایص روح یك ادیب كامل است؛ بلكه یك ادیب كامل، دل دشمن را هم تنگ نمی كند در صورتى كه در كتاب سیاست هرقدر جستجو كنید از اینگونه لغتها چیزى نخواهید یافت، مگر گاهى برسر زبانها، براى فریب دادن اشخاص بى اطلاع از سیاست.

مثل دیگر؛ سیاستمدار مقتدرى، چه كشورى و چه لشكرى، به زیردستان خود فرمان میدهد و هیچگاه فرمان خود را با سجع سازى و عبارت  پردازى و با درج بیت و غزل زینت نمى دهد، بلكه به عبارت صریح و ساده، بى حشو و زاید، تكلیف او را در اداى وظیفه معین مى نماید، تا موجب سرگردانى او نشود و مقصود امركننده را بفهمد و به تردید اطاعت كند ومأموریت خودرا به انجام برساند.

 اما یك ادیب كامل درسیاستمدارى، كمتر اتفاق مىافتد بتواند احكام خود را با كلمات زیبا و جمله هاى ادبى وسجع وقرینه و شواهد نثرى و نظمى زینت ندهد، خاصه در زمانهاى گذشته كه ساده نویسى را دلیل بى فضلى مى گرفته اند و هر كس مشكلترمى نوشت بافضل ترشمرده مى شد.»(17)

دولت آبادی درادامه آن می آفزاید:«…همچنن است خلط ومزج سیاست و روحانیت که هردورا فاسدمی کند و نباید اعتراض کرد پس چگونه درصدر اسلام سیاست وروحانیت بهم آمیخته بود و آنهم آثارنیکو بخشید زیرا اگر از یک قسمت آن که بعقیدۀ ما مدد اسمانی می گرفت و فوق تصور ماست بگذریم می بینیم همین خلط و مزج در دست روحانی نمایان سائس چه مضرتها بخشید و چه مفسده ها برپا نمود. برای مثل دور نمی رویم سلطنت صفویه با اینکه باقتضای سیاست رنگ روحانیت بخود داده بود سیاستمداران بزرگ آنها همه وقت این دو قوه  را ازهم جدا نگاه می داشتند وچون خواستند بهم آمیخته کنند افضاحات آخر آن دودمان بحصول پیوست بطوری که اگر سیاست قاهرانۀ نادرشاه افشارعرض  اندام نکرده بود مملکت دچارعاقبت وخیم می گردید.» (18)

  یحیی دولت آبادی درخطابۀ خود براین نظر است که:« قائم مقام به آن همه مشاغل كه داشت، بازاز تفننات شاعرانه و نگارشهاى نظمى و نثرى ظریف به دوستانش و نشست و برخاست با اهل حال وآمیزش با فضلا و ادبا، خودارى نمى كرد.

یك سال بدین منوال گذشت واین وزیرفعال گرم كارروائى و بروز لیاقت و استعداد ذاتى خود بود؛ كه حاسدین بر او حسد بردند و نزد نایب السلطنه از وى سعایت كردند. نایب السلطنه، با همه حق شناسى كه نسبت به قائم مقام اظهار میداشت، نگرانى خود را ازعملیات او به شاه نوشت و تقاضا كرد؛ او را به طهران بطلبند و در آنجا معزول سازند.

قائم مقام تا درتبریز بود، كدورت خاطر نایب السلطنه را از خود احساس نكرده بود، چون به طهران رسید، از قضیه با خبر گشت و معزول شد. به آذربایجان برگشت و گوشه نشینى اختیاركرد. ومدت این عزل سه سال به طول انجامید وى شرح شداید این معزولى را در قصیدۀ كه یكصد و چهل و چند بیت است و به زودى بعض ابیات آن را خواهید خواند، بیان نموده است.

دشمنان قائم مقام در مدت معزولى او فرصت یافتند؛ اموالش را درفراهان غارت كردند واملاكش را تصاحب نمودند وازهرگونه آزار و اذیت به بستگان وى دریغ نداشتند. وى آن قضایا را تصریحآ و تلویحآ در ضمن نگارشات شكوائیه و غیره شرح داده است.

تا درسنۀ یکهزار و دویست و چهل و یک [ 1241 ه .ق] بواسطه اختلال امور آذربایجان، دولت مجبور شد این مرد بزرگ را ازگوشه انزوا درآورد و شئون و مناصب نخستین وى را به اوعطا نماید. قائم مقام به مشاغل پیشین خود منصوب گشت و اوضاع ملكى آن ایالت رو به بهبود نهاد، ولى عمراین منصوبی كوتاه بود؛ چون درآخر سال بواسطه كشمكشهاى كوچكى كه در سرحدات بین قشون ایران و روس اتفاق مى افتاد، فتحعلیشاه به خیال افتاد كارخود را با دولت روس یكسره نماید. بدیهى است این غرور در او از جنگ ارزنةالروم رویداده بود. تملق سرایان هم این اندیشۀ وى را تقویت و او را تشویق مى كردند. بالاخره براى جلب نظر رؤساى عشایرآذربایجان، كه نزدیك میدان جنگ بودند، شاه به آذربایجان سفر كرد ودرتبریزمجلسى نموده سران سپاه و رؤساى عشایر و رجال آگاه و ناآگاه را جمع كرد و قصد خودرا اظهارنمود و از آنها رأى خواست. همه براى دلخوشى شاه، از روى بی خبرى وخودنمائى، رأى به جنگ دادند و سخنهاى لاف و گزاف گفتند؛ تنها كسى كه درآن مجلس ساكت و مخالف جنگ بود، قائم مقام بود. شاه متوجه سكوت دانا شد واحتمال داد كه وى مخالف باشد. ازاو رأى خواست و جواب شنید: «اهل قلم هستم، سران سپاه بیش ازمن دراظهار عقیده صلاحیت دارند». شاه عذرقائم مقام را نپذیرفته جداً از وى رأى خواست. قائم مقام با صراحت لهجۀ، كه از خصایص او بود، گفت:«اعلیحضرت چه مبلغ مالیات مى گیرند ؟» شاه جواب داد:«شش كرور». قائم مقام گفت:«به قانون حساب کسی که شش كرورمالیات می گیرد با كسى كه ششصد كرور، از در جنگ در نمى آید.».

این اظهارعقیده، مخالف میل شاه واقع شد و دشمنان قائم مقام فرصت یافتند و او را به دوستى با روس متهم كردند و معزول ساختند. و چون مصمم جنگ با روس بودند، صلاح ندیدند اودرآذربایجان بماند. از اینرو، او را به مشهد مقدس تبعید نمودند. و جنگ ایران و روس شروع شد. همان جنگ منحوس که تا ابد خاطره های ننگین آن از لوح خاطرهیچ ایرانی وطن دوست محو نمی ىشود و یك قسمت زرخیزمملكت، با چندین شهربزرگ و كوچك از دست ایرانیان رفت.

 این همان جنگ منحوس است که دولت سیاست ناشناس وقت به خیال خود  تحصیل قوه عظیم نموده خواست سیاست و روحانیت را بهم آمیخته جنگ ملکی و سیاسی را رنگ جهاد دینی و جنگ مذهبی بدهد و شد آنچه نباید بشود و در ماه ربیع الثانی سنۀ یکهزار و دویست و چهل و سه (هـ) شهر تبریز مرکز ایالت آذربایجان بدست قشون روس افتاد و مقدمۀ قشون مزبور تا ترکمانچای پیش رفت و نائب السلطنه رئیس کل قشون و آقا سید محمد مجاهد رئیس مجاهدین متواری گشتند. اینجا شاه خود را در شرف مات شدن دید. به خط و به خطاى خویش پى برد و فرخ خان، پیشخدمت خاص،را به عذرخواهى از قائم مقام و تقاضاى اغماض از گذشته به مشهد فرستاد و او را استمالت نمودند و به طهران بردند.» (19)

قائم مقام اول و قائم مقام دوم آغازگران تغییر ساختار دولت

از فصل سوم تا فصل پنجم، در بارۀ قائم مقام اول میرزا عیسی و قائم مقام ابوالقاسم فراهانی، بنیان گذار سیاست «موازنه منفی » در ایران می باشد. بویژه در فصل سوم ، بخش عمده این فصل، نوشتۀ «اندیشه سیاسی قائم مقام فراهانی» از جواد طباطبائی است، که متن کامل نوشتۀ «اندیشه سیاسی قائم مقام فراهانی» (بخش اول و دوم) را در متن کتاب آورده ایم. با وجود این، در آغاز و پایان، دو نکته مهم بر آن افزوده‌ایم: در آغاز، به اختصار و به استناد یکی از دو نظر سیاسی که مخاطب آن عباس میرزا نایب‌السلطنه هستند و از قرار، اندرزنامه و نظر سیاسی نویسی دردوران قاجار را نویسندگان این دو نظر آغاز کرده‌اند، درکارآمدن «صلاح دولت» و «مصلحت دولت» و «مصالح عالیه دولت» و … بمثابه ضوابطی که این‌بار شاه نیز باید رعایت کند و سپس نوشته طباطبائی و در پایان موازنه منفی یاعدمی که قائم مقام راهنمای سیاست داخلی و سیاست خارجی خود کرد را می‌آوریم.

  1. مصالح عالیه دولت:

    اندرزنامه نویسی در ایران، از دیرگاه تا امروز، کاری مداوم بوده ‌است. نوشتن اندرزنامه‌ها که شاهان به عمل به آنها فراخوانده می‌شوند، نیز، امر واقع مستمر است. الا اینکه شماری از اندرزنامه‌های دوران قاجار، تفکیک قائل می‌شوند میان گفتار و کردار شاه و مصالح دولت.

    شیوه دیرین که تا امروز نیز ادامه دارد، این بود و هست که «مصلحت کشور خویش خسروان دانند». یعنی مصلحت دولت همان قول و فعل شاه است. از این‌رو، او باید متصف به صفاتی باشد که بر میزان عدل بگوید و بکند. هم اکنون نیز، «واپسین موضع ولی امر» موضع او و مصلحت دولت است و باید از آن پیروی شود ولو ضد موضع دیروز او باشد. اما وضعیتی که جنگهای ایران و روس ببارآورد و رفتار فتحعلی شاه، در این جنگها، جدا و مستقل بودن مصالح دولت از قول و فعل شاه و ضرورت انطباق قول و فعل او و کارکنان دولت با مصالح دولت را پیشاروی اندیشه‌های اندیشه ورزان آن دوران قرارداد.

    نظریه‌ سیاسی نویسی از دوران فتحعلی شاه آغاز گرفت. مخاطب اول نظریه نویسان نیزعباس میرزا نایب‌السلطنه بود. ازافزون بردویست اندرزنامه و نظریه سیاسی، سی و یک نظریه در کتاب «سیاست نامه‌های قاجاری» انتشار یافته‌اند. از آنها، دو سیاست نامه آغازین، یکی «شیم عباسی» (شیم جمع شیمه بمعنای خلق وخو) نوشته میرزا محمد صادق مروزی (همای) است و دیگری «تحفه عباسی» نوشته محمد صادق مروزی خراسانی خطاب به عباس میرزا است.

    در«شیم عباسی» کارکنان دولت، با معیار «صلاح دولت»، به چهار گروه تقسیم می‌شوند:

  1. آنها که آنچه گویند به صلاح دولت بی‌مصلحت خود است؛
  2. آنها که آنچه گویند صلاح دولت است با مصلحت خود؛
  3. آنها که آنچه گویند مصلحت خویش است بدولت لحاظ کردن صلاح دولت. و
  4. آنها که آنچه گویند نه صلاح دولت است و نه مصلحت خود.

    گروه اول را باید قدر شناخت زیرا «ارادت شعار» هستند. گروه دوم دنیا دارند و کم قدر هستند و گروه سوم خائن هستند و باید از خدمت دولت رانده شوند و گروه چهارم جاهل هستند و نباید به خدمت دولت پذیرفتشان (1).

     قائم مقام اول و قائم مقام دوم هردو بر این باور بودند که کسانی باید در خدمت دولت باشند که وقتی مصالح دولت ایجاب ‌کند، از مصلحت خویش چشم بپوشند. این همان اصل راهنمایی است که عمل کنندگان به موازنه عدمی، بردوام، رعایت می‌کرده‌اند. چنانکه مصدق می‌نویسد: «به کسانی که وقتی پای مصالح عموم به میان آید از مصالح خصوصی و نظریات شخصی صرف نظر می‌کنند».

    روشن است که آن زمان، مردم ایران «رعیت» شاه و فاقد حقوق بشمار بودند. پس حقوق ملی به اندیشه درنمی‌آمدند. دولت استبدادی هم حقوقمند نمی ‌توانست باشد. از این‌رو، اندیشه ورزان، مصالح عالیه دولت، صلاح دولت، مصالح دولت را موضوع کار می‌کردند. سمت یابی تحول این دیدگاه در نوشته مصدق بدست می‌دهد: مصالح از آن عموم هستند و می‌دانیم که مصالحی می‌توانند متعلق به عموم باشند که ترجمان حقوق باشند.

    درتمیز مصالح دولت از قول و فعل شاه، میرزا عیسی، قائم مقام اول، چندان با مشکل روبرونبود. زیراعباس میرزا را او تربیت کرده بود. اما میرزا ابوالقاسم قائم مقام با مشکل جدی روبرو بود. مشکل بدانحد جدی بود که او بر سر مصالح دولت را مستقل از قول و فعل شاه دانستن و کردن، جان خود را از دست داد. محمد شاه دست پرورده حاج میرزا آغاسی بود. نه وضعیتی که ایران میان دو قدرت نوخاسته روس و انگلیس را درک می‌کرد و نه اهمیت فرصت کوتاهی را اندر می‌یافت که ایران داشت برای این‌که در موقعیت زیر سلطه قرار نگیرد. معلم نادان او که با قتل میرزا ابوالقاسم قائم مقام، صدر اعظم ایران شد و 13 سال در این مقام ماند، آن فرصت را بسوخت و زمینه ساز تسهیم منابع رو و زیر زمین ایران میان دو سلطه‌گر شد. با مرگ محمد شاه، میرزا تقی‌خان امیرکبیر که تربیت شده میرزا عیسی و میرزا ابوالقاسم بود، کار میرزا ابوالقاسم قائم مقام را از سر گرفت اما او را نیز کشتند. کار بجایی رسید که ناصرالدین شاه فغان می‌کرد: این چه سلطنت است که من دارم. هرگاه بخواهم به شمال کشور بروم، باید از روسها اجازه بگیرم و اگر بخواهم به جنوب کشور سفر کنم باید از انگلیسها اجازه بگیرم.

  1. مصالح دولت از قول و فعل شاه سوا وموضوع کار صدراعظم و مجلس وزراء است

    اعتمادالسلطنه، درفقراتی ازفصلی ازصدرالتواریخ که درآن،شرح حال میرزا ابوالقاسم را آورده، به برخی رموز این قتل اشاره کرده است. او، با توضیح این نکته که قائم مقام «درایام صدارت تندمی‌رفت»وخودرا«مؤسس این سلطنت می‌دانست»، می‌گویدکه میرزا«پاره‌ای احکام به دلخواه خود می‌ گذرانید » و می‌نویسد:

«وچنان می‌خواست که سلطان به دلخواه خود نتواند فلان پست را بلند کند و فلان عزیز را نژند نماید». (2)

دراین عبارت کوتاه که ازصدرالتواریخ آوردیم، اعتمادالسلطنه تار واقعیتی تاریخی را در پود چند نکته متعارض ناشی از مذهب مختار درباری تنیده و هسته معقول واقعیت را در پوسته باورهای رسمی درباری پنهان کرده است. در اینکه قائم مقام می‌بایست خود را مؤسس آن سلطنت دانسته باشد، تردیدی نداریم، اما معنای این سخن اعتمادالسلطنه که می‌گوید قائم مقام پاره‌ای احکام به دلخواه خود می‌گذرانید، بایدبه درستی فهمیده شود. این اتهام، در صورت درست بودن، می‌توانست عذرخواه قتل میرزا ابوالقاسم باشد و اعتمادالسلطنه نیز آن عبارت کوتاه را ازسربازیچه نیاورده، بلکه او خواسته است واقعیتی تاریخی را میان شعار و دثارعبارت‌های منشیانه‌ای که نظردرباریان رسمی را بازتاب می‌داد، پنهان کند. نظر سیاسی قائم مقام در این عبارت بیان شده است که گویا او «می خواست سلطان به دلخواه خود نتواند فلان پست را بلند کند». اگراین سخن درست باشد، و خواهیم دید که تردیدی در درستی آن نیست، در این صورت، می‌توان معنای آن عبارت دیگر را مبنی بر اینکه قائم مقام «پاره‌ای احکام به دلخواه می‌گذرانید»، فهمید. اصل اساسی در اندیشه سیاسی قائم مقام این اعتقاد او بود که «شاه باید سلطنت کند نه حکومت». اگر این استدلال درست باشد، باید گفت که قائم مقام نخستین رجل سیاسی تاریخ جدید ایران بوده است که تمایزی میان سلطنت و وزارت عظمی – به گفته اعتمادالسلطنه، «مجلس وزارت»- و به تعبیری جدیدتر،دولت وحکومت(3) واردکرده است. اعتمادالسلطنه از هواداران سلطنت مستقل ایران بود و با توجه به نوشته‌های تاریخی و سیاسی او میدانیم که دانش او در سیاست جدید اندک بود، اما او، در فقره‌ای که به دنبال همان مطلب آمده، به یکی از اساسی‌ترین نکته‌های اندیشه سیاسی قائم مقام اشاره کرده‌ است. اعتمادالسلطنه می‌نویسد که میرزا ابوالقاسم قائم مقام «آقایی و احترام و تاج و تخت و ضرب سکّه را خاص سلطنت کرده، ولی نصب و عزل و قطع و فصل کار و اجراء امور دولت ودادن و گرفتن مواجب را می‌خواست منحصر به تصویب خود نماید و مجلس وزارت صورت دهد». (4)

    این کوشش برای تأسیس «مجلس وزارت»، در واقع، بیان دیگری از «خیال» امیرکبیر برای برقراری «کُنسطیطوسیون» بود که پایین‌تر به آن اشاره خواهیم کرد، اما اعتمادالسلطنه، در دنباله همان مطلب، دیدگاه خود و نظر رایج درباریان را درباره سلطنت مستقل و «لابشرط» بودن آن، مانند «تفضلات و احسانات ذی ظل»، می‌آورد و می‌نویسد:

    «بی‌خبرازاینکه آب و گل ایرانیان وعادت ایشان سرشته ارادت پادشاه است، و به این امید هستند که اختیار و اقتدار سلطانی، اگر نباشد، اکثر از بیچارگان بایدهمیشه ازمنصب وعزت و نعمت محروم باشند، و همواره یک سلسله مشغول ریاست باشند. و ظل الله باید مثل ذی ظل خود بعضی تفضلات و احساناتش لابشرط باشد که گاهی ذلیلی را عزیز کند و فقیری را غنی سازد تا همه به این امید به درگاه او شتابند وبرجای ریاست خدمت کنند وبرای این کار همیشه سلطان را باید اختیار و اقتدار کلّی باشد که وزراء سدِّ فیض و قطع امید مردم را ننمایند. و مرحوم قائم مقام برخلاف این عقیده بود». (5)

    آنچه اعتمادالسلطنه، در دنباله همین مطلب و در توضیح نظر قائم مقام در مخالفت با نظریه سلطنت مستقل می‌آورد، نخستین اشاره به یکی ازاصول سلطنت مشروطه است.

«وقتی اتفاق افتاد که شاهنشاه غازی بیست تومان به مردی باغبان عطا فرمود. قائم مقام کس فرستاد آن زر را استرداد کرد و به خدمت شاهنشاه پیغام داد که این عطا، در این مورد، موقع و جهتی نداشت و گفت: ما هر دو در خدمت دولت ایران خواجه تاشان ایم و بیش از صد هزار تومان از مال رعایا حق نداریم که خرج کنیم. و شما در خدمت دولت بزرگتر هستید. اگرخواهید مهمانداری مملکت ایران را خود کن(کذا) و هشتاد هزار تومان این زر ترا باشد و من با بیست هزار تومان کوچ دهم و اگر نه مهماندار شوم و شما با بیست هزار تومان قناعت فرمایید».  (6)

    اما، بر پایه اشاره‌هایی که درهمان صدرالتواریخ آمده، می‌توان این فرض را مطرح کرد که میرزا ابوالقاسم دریافتی از تمایز میان «مجلس وزارت» و سلطنت، که یکسره با نظریه رایج سلطنت در ایران تعارض داشت، پیدا کرده بود. در نیم سده سلطنت ناصرالدین شاه دگرگونی‌های عمده‌ای در دریافت‌های ایرانیان از سیاست صورت گرفته بود. اما، دیدگاه قائم مقام درباره تمایز سلطنت و«مجلس وزارت»، به عنوان صورتی ازمشروطیت سلطنت، حتی در آن زمان نیز با باورهای گروه‌های بزرگی از کارگزاران حکومتی ایران تعارض داشت. اعتمادالسلطنه، به مناسبت دیگری نیز در صدرالتواریخ نوشته است که

    «قائم مقام خیلی میل داشت که در عالم وزارت خود نوعی مختار باشد که سلطان، بی‌رضای او، به کسی کاری ندهد و عطایی ننماید». (7)

    درسده‌های متأخر، در میان صدراعظم‌های دوره قاجار تنها میرزا تقی خان امیرکبیررا می‌شناسیم که بتوان قائم مقام رابا او مقایسه کرد. او از تبار وزیرانی بود که در دوره اسلامی ایران با سامانیان وآل بویه پدیدار شدند و با یورش مغولان نسل آنان منقرض شد. قائم مقام رجلی بود که -به گفته خود در منشآت- «دلی دیوانه در سینه» و «دردی دیرینه» داشت، به خوبی می‌دانست که تاریخ‌نویسی منحط زمان توان آیینه داری او را نخواهد داشت و، از این‌رو، در خلال منشآت، به مناسبتهایی، به شمه‌ای از سوانح احوال، خلجان‌ها، وسوسه‌ها و «خیالات» خود اشاره کرده است. قائم مقام، در عین حال، نویسنده‌ای است که با بهره گرفتن از نوعی شیوه نوشتن، در جاهایی از نوشته خود، رمز درون و کلید شخصیت خود را در دسترس خواننده می‌گذارد. اما این رمزها و کلیدها در جاهایی از نوشته تعبیه شده است که او انتظار آن را ندارد و تنها خواننده‌ای می‌تواند به آن رمز دست یابد که توان درک معنای آن را داشته باشد. میرزا ابوالقاسم، درمقدمه رساله جهادیه میرزا بزرگ، با اشاره ای به اینکه طُرُق به سوی حق به عدد نفوس خلق است، از شماری از طبقات خلقی، ازعابد و زاهد، قاعد و مجاهد، اهل ظاهر و باطن، نام می‌برد و می‌نویسد:

    «این بنده، چندان که در خود بیند، نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد، نه از مسلک هیچ کدام آگاهی؛ نه قابل کفر است نه ایمان؛ نه مقبول کافر است نه مسلمان؛ نه توفیق زهد یافته نه جانب جهد شتافته؛ نه تاب قعود آرد نه طاقت شهود». (8)

او، آنگاه، درباره خود می‌افزاید:

   «دلی در سینه دارد، و از آن دردی دیرینه، که نه آن ازبند پند گیرد نه دارویی در این سودمند افتد. هر لحظه به جایی کشد، هر بار هوایی کند؛ نه جهدی که کامی جوید نه تابی که کامی پوید؛ نه بختی که به حق سازد نه هوسی که به خود پردازد؛ نه فرمانِ خرد بر