زنده ياد علی حیدر لهیب – ارسالی رحیم آذر

                                                                                               زنده یاد علی حیدر لهیب

تو همانی كه زمان

این كدامین صخره است
وین كدامین دریا
كاین چنین نام ترا می‌خواند
وین كدامین نفس سبز نسیم
كاین چنین روح تو در آن جاری است!

در سراشیب زمانی كه دگر یادم نیست
شاید آن لحظه ی آغاز، كه كرد
یوحنا تصویرش:
«واژه بود
واژگان نزد خدا
واژگان نیز خدایی بودند. »
چشمه ی سرد نگه بودم و بنشسته به رخسارۀ تندیس قرون
یا چنان روشنكی
در علفهای شب آلود سپهر
كه تو از باغ صدای باران
جرقه واری بدرخشیدی و من
چون تمامیت یك حجم شگفتن گشتم
و تمامیت یك پنجره از شعر نزول خورشید
پس آن حادثه، روز.

همچو آن حجت آواره – كه پشتاره به گلبانگ خرد بست و همه وادی اندوه پیمود
از سپیدی فلق در نگه جابلسا
تا غروب شفق جابلقا
و مقرنس ها را
به اجابت می خواند –
همه تسبیح ترا می‌گفتند.

سفری رفتم در حجمی سبز
تا به هشیاری آب
تا به احساس گیاه
تا به اندیشه ی سنگ
تا به اشراق نسیم
تا صمیمیت خاك
و به گردونه ی خورشید دران جاده ی روز
راه ها پیمودم
تا بدان جنگل گهنامه ی بلخ
و در آن ساحت همرنگ اثیر
باغبان گل آتش گشتم
گاتها هیمۀ آتشكد ه ی ذهنم بود
یشتها رود سپید مهتاب
كه به بنیاد ستبرینۀ موم كشمیر
آب بالنده‌ی آتش می ریخت
و كبوتر بچگان با نجوا
روی انبوهی انگشتانش
خواب فردای دگر می جستند
خواب برگشتن زردشت ز آتشكدۀ سرخ فلق.
شیهه ی رخش ز اصطبل فراموشی و غوغای بهین تهمتن از چاه شغاد
زابلستانم برد.
شیر حماسه ز پستان سحر نوشیدم
كه برین نامه ی آن واحه به آدین گیرم
واژه ها تا كه ز سرچشمۀ خود
سوگوارانه خروشان می گشت
خشم آرش میشد
و غریو رستم
و غرور سهراب.
كسوت فتح سیاووش به برم كردم و خورشید به مشتم جا كرد.
باغ آتش را
مغرور سمندر گشتم
و درآن مفصل چون برزخ قرن
تخمۀ سبز نجابت گشتم
و پی افگندم از نظم یكی كاخ بلند
كه نیابد هرگز
نه زباران و ز باد
هیچگه رنگ گزند.

“من ملك بودم و فردوس برین جایم بود”
به تو لای تو از عرش تبرا جستم
نغمه ی نای روانم زنیستان مهین میقات
گشت زندانی دیجور درآن دیر خراب آبادی
كه ترا میجستم
لیك فریاد مرا
مطلع شمس ز پژواك پر از جذبۀ كوه ها نوشید
من همان ذرۀ شمس
قصه پرداز شگرد خورشید

كه نه شب بودم و نه راوی و نه برده ی شب
و در آن روز بزرگ
تا كه میهمانی آیینه پذیرایم گشت
پایه ی دار ز بنای نخست و فرجام
قامتش را افراشت
و از آن لفظ انا الحق به شهادت پیوست
باز خاكسترم آن جوهر بیتاب اناالحق ز روان دجله
چون شباهنگ نوا سر می‌داد
شیخ اشراق منم، ققنوس آتش پرداز
كز شهود خرد سرخ چنان آیت نور
كاروانهای درا
ره كشف دگری می سپرند
چون صفیر پر جبریل به اقصای زمین موعود.

و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
كشتی ام را ز نفس های یكی شرطۀ دور
به سبكباری ساحل راندم
سبدی سیب كزان باغ غزلها چیدم
همگی طعم تو داشت.

واژه‌ی هیچ نبود
و تو بر تارك هر اسطوره
نفس سبز تكلم خواندی
در همه آبی ایوان فلق
گل ابریشمی نور ز لبهای نوازشگر تو پر بار است
و از آن لحن نكیسا كه غنوده است به شبهای صدات
نسترنها همگی خواب شگفتن بینند.
سطر برجسته ی شهنامه ی هستی از توست
ابدیت با تو
و نهایت باتو
تو همانی كه زمان، جاری بیرحم خموش
قله‌ی نام بلند تو نیارد شستن!

 زنده ياد حیدر لهیب نوروز ١٣٥٧

یادكرد: در این شعر، ابیات و تعابیر برخی شاعران، آگاهانه به كار گرفته شده است. (شاعر)

1