انجینیر ش. آهنگر

 تاریخ و جنبشی سرافراز و مبارزانی افراشته قامت و پاکباز

مصاحبۀ سایت “افراشته” با انجنیر ش. آهنگر

قسمت دوم

قبل از انتقال ما به زندان دهمزنگ کابل، رفقای زندانی جریان دموکراتیک نوین که درزندان دهمزنگ کابل بودند، از این تبعید و نقل وانتقال ما به زندان های ولایات مختلف، اظهارنگرانی کردند؛ من از زندان فراه برای رفع نگرانی آن ها به استقبال اشعار رستاخیز و مضطرب باختری که فرد اولش خطاب به داکتر هادی محمودی، رفیق مورد احترام همه، چنین بود:     

          “شاد باش ای هادی ای فرزند باایمان خلق       آفتاب معرفت ای اختر تابان خلق”

و رفقا این فرد را سرلوحۀ اشعار شان قرار داده بودند، (و شعر جوابیۀ داکترهادی محمودی به همین وزن)، شعرگونه ئی سرودم و توسط پایوازهای مان برای شان فرستادم. تا جائی که به خاطرم مانده قسمت هائی از آن شعرکه بیانگر صفا وخلوص رفیقانۀ من به همه رفقای آن زمان، صرف نظر از تعلقات محلی ومحفلی، بوده است، چنین است:

“شادباش ای”هادی”ای فرزند با ایمان خلق    “صد درودم برتو وبرجمله فرزندان خلق

هم به “عثمان” آن رفیقی رزمجوی و با وقار      همنبرد با وفا همرزم و همپیمان خلق

شعلۀ افروخت “محمودی رحیم” آن رادمرد       همنوا با رنجبر این رهبر طـــغیان خلق

“دادگر” آن یار باعـــزم و دلیر تــــــوده ها       ایده اش بــاشد طبیب حاذق درمان خلق

“مضطرب” را نیز می گویم درود آتشین        هرسرود او گل سرخیست از بستان خلق

“عبدالاله” با شعار رســـتخیز و رسـتخیز       آتشی افروخته بر خــــرمن خصمان خلق

“عین علی بنیاد” هم مــانند شــــیران دگر       جاگرفته درصف رزم سلحشوران خلق

“بهمن” خشم ستم سوزان زعزم ناشکن      می زند مشت گران برفرق دژخیمان خلق

هم به یاران و رفیقان دگر گویم سلام              زانکه پیگیرند ایشان برسر پیمان خلق

“شیر آهنگر” همی گوید ز زندان فراه             برشما ازمن درود گرم ای یاران خلق

                                                                                                                          زندان جدید ولایت فراه، زمستان ۱۳۴۸ ش

….

ت. حمید: چرا شما را از زندانی به زندان دیگر تبعید می کردند؟

آهنگر: علت این که ما را از زندان هرات به فراه  و جاهای دیگر تبعید می کردند این بود که ما در زندان هم آرام نمی نشستیم ومبارزات داغی  همراه با سایر زندانیان راه می انداختیم؛ لذا دولت ما را “محرک” دانسته وبرای جلو گیری از این حرکات، تبعید می کرد.   

در هرات رفقای مسئول و توانمند محلی مثل کریم جان و… مخفی و یا از ولایت بیرون کشیده شده بودند، و رفقای سرشناس و موثری هم که محصل بودند به کابل رفته بودند، لذا به زعم دولت، در بیرون “محرک” نمانده بود. اما رفقای توانمندی مثل ماما غلام محمد، انجینیر قدوس، انجینیرعبدالله  و… که هریکی درهمان زمان درسطح رهبری “محفل هرات” قرار داشتند با من یکجا زندانی بودند. رفقای زندانی در اولین کارشان، طی یک اعتصاب غذای چند روزه – که تعدادی تا مرز بیماری و مرگ رفتند – و به حمایت مظاهرات مردمی از بیرون، توانستند بر دولت بقبولانند که نل آب آشامیدنی به زندانیان محبس بیاورد و پایواز(ملاقاتی) برای زندانیان آزاد باشد. لازم به تذکر است که تا این زمان زندانیان محبس هرات از یک جویچه و حوضچۀ کثیف آب می نوشیدند، که درآن دست وپای ولباس و… شسته می شد و گاهی هم آب نداشت که با این برخورد غیرانسانی حکام هرات، اکثراً زندانی ها به بیماری های ناشی از نوشیدن آب کثیف مبتلا بودند.

درمحبس هرات فقط روز جمعه زندانیان می توانستند پایواز یا ملاقاتی داشته باشند، در طول هفته کسی نمی توانست از زندانیش دیدارکند. اگر پایوازی از ولسوالی های دوردست می آمد و تنها روز جمعه خود را نمی توانست به زندانی اش برساند، زندانیش تا مدت های دیگر بی پایواز، و در واقع بعضاً گرسنه، می ماند. 

ما برای این خواسته های مشترک، زندانیان را به کارنکردن در صنایع محبس تشویق کردیم و خودما دست به اعتصاب غذا زدیم. دولت زیر فشار اعتصاب از درون و تظاهرات از بیرون محبس، بعد از سه روز اجباراً به خواسته های زندانیان تن داد و نل آب آشامیدنی که از چند متری محبس عبور می کرد به محبس هم کشیده شد و پایوازهم آزاد گردید. این دستآورد مبارزاتی رفقای زندانی بود که زندانیان و هم مردم هرات را خوشبین و امید وار ساخت. مردم برای دیدن ما همه روزه، انفرادی و گروهی به زندان می آمدند و با ما به بحث وگفتگو می نشستند و درد دل می کردند. با استفاده ازاین فضای ایجاد شده، تعداد زیادی از رفقای بیرون هم به دیدن رفقا به زندان می آمدند و همه مسایل مربوطه به بحث گرفته می شد. از طریق پایوازهای مان – که تقریباً همه فعالان آن زمان جریان را دربرمی گرفت – به کمک رفقای بیرون، به سازماندهی مبارزات بیرون می پرداختیم. چنان که درهرات از همین طریق تشکیلات و روابط ضربت خورده دوباره احیاء گردید و چندین اعتصاب و مظاهره سازماندهی شد. ما را به عنوان “محرک” حرکات داخل و خارج زندان هرات، به زندان فراه تبعید نمودند. در زندان فراه هم  که وضعش چندین برابر از زندان هرات بدتر بود، دست به مبارزه زدیم و مثلاً  مقامات فراه را وادار کردیم برای زندانیانی که پایواز ندارند و هیچ مرجعی  حد اقل بخور ونمیر را هم برایشان نمی رساند، اقلاً دودانه نان بدهند.

از طریق رفیق میرویس فراهی، که وقتی متعلم لیسۀ جامی هرات بود، از طریق رفقای ما سیاسی شده و عضو محفل ما گشت و رابطۀ ما را با روشنفکران فراهی تأمین می کرد؛ تشکیلاتی را در ولایت فراه سرهم بندی کردیم، و به حیث یک واحد محفل ما، به رفیق میرویس سپردیم. همین رفقا توانستند در روز محاکمۀ عدۀ از رفقای زندانی هراتی ما، جمع کثیری از مردم فراه را به محکمه بیاورند که شنیدن دفاعیۀ رفقا اثرات مثبتی برآن ها گذاشته بود. این برخوردهای ما، دولت را خشمگین می ساخت و ما را با تهدید وشکنجه از زندانی به زندان دیگر تبعید می کرد. چندی بعد از تبعید و تبدیل زندان های ولایات، بالآخره ما را به زندان وحشتناک “قلعۀ جدید” دهمزنگ کابل، که یک دهلیز آن را رفقای قبل از ما دهلیز مرگ می نامیدند، منتقل کردند.

“قلعۀ جدید” بخشی از زندان  دهمزنگ بود که سرکشان وخاطیان زندان عمومی را به طور جزائی آنجا می فرستادند وعمدتاً جانیان خطرناک را درآنجا نگهداری می کردند. رژیم ظاهرشاهی برای ترساندن و جزا دادن بیشتر ما، من و انجینیر قدوس و انجینیرعبدالله را به آن وحشتکده فرستاد. درآنجا نیز جوانی از ولایت نیمروز را که زندانی بود و سابقۀ عضویت درمحفل انجنیرعثمان را داشت؛ ولی بنا بر دلایلی ازآن ها ناراض شده و می رفت که برضد جنبش بدل شود، ملاقات کرده و دربحث های مداوم او را اقناع نمودیم و دوباره به جنبش برگشتاندیم که بعدها ما و رفقای نیمروز، همراه او، برای مدتی کارهای مثمری، از بنیاد گذاری جبهۀ نیمروز تا فتح برخی ولسوالی ها،  باهم انجام دادیم.

زندگی ما در شکنجه گاه خطرناکی به نام “قلعۀ جدید” که توأم با تهدیدهای جانی همه روزه، شکنجه های روانی  و حتی گرسنگی بود، داستان تلخی است که ذکرش را می گذارم به صحبتی دیگر.

سرانجام بعد از گذشت چند ماه اعتراض، دراثر یک اعتصاب غذائی سه روزه موفق شدیم از قلعۀ جدید به  قلعۀ کرنیل زندان دهمزنگ منتقل شده و با سایر زندانیان جریان دموکراتیک نوین همراه شویم.

یک سال و اندی دیگر زندان را با جمعی از رهبران زبدۀ زندانی جریان دموکراتیک نوین، مانند زنده یادان داکترهادی محمودی، داکترسید کاظم دادگر، عبدالاله رستاخیز، داکترعین علی بنیاد، سیدبشیر بهمن، انجنیرمحمد عثمان و… دریک محل و با برخی، همسلول و با همه هم صحبت بوده و از آن ها چیزهای زیادی آموخته ام.

دریکی از سراچه های زندان قلعۀ کرنیل با رفقا داکتردادگر، استاد رستاخیز و بشیر بهمن مدت طولانی زندگی می کردم و دریک حلقۀ آموزشی که هریک ما به شکل دورانی دبیری آن را به عهده می گرفتیم، اشتراک داشتم. درهمین حلقه بود که قرارشد رفقا هریک، خود و جریان را نقد کنند. من جزوۀ را به انتقاد از خود، و درمجموع انتقاد از عملکرد جریان، درماه میزان ۱۳۵۰ ش با عنوان “چه باید بود؟” نوشته و ارائه دادم که بعد از بحث و گفتگو مورد تأئید همۀ رفقای حلقه قرارگرفت و داکتر صاحب دادگر پیشنهاد فرستادن آن به سایر رفقای زندانی و بیرون از زندان را کرد. داکتر صاحب هادی محمودی هم پس از مطالعه، پاینویسی در تأئید آن نوشت. این اثر بعداً به عنوان نظر محفل ما تکثیرشد. 

گفتنی است که درآن شرایط، روابط بیرونی (پایواز) ما می توانستند به طرق مختلف کتاب های مورد نیاز را برای مطالعه به ما به زندان برسانند و اشعار، آثار و نوشته های ما را به بیرون منتقل کنند. در بیشترمسایل همان دوره، در بیرون و درون زندان، درموافقت و یا مخالفت با آن ها، بحث های داغ و جدی، حتی بعضاً دوام دار و چند شبانه روزی، با رفقای بزرگ مان داشته ام و ازهمۀ شان آموخته ام. درمواردی از این بحث و گفتگوها درهمان زمان برخورد کتبی کرده ام که آن نوشته ها دربرخی آرشیف های حلقات و یا افراد جنبش تا حال هم احیاناً موجود است. مثلاً پاسخ کوتاهی به جزوۀ “پس منظر تاریخی” که از محفل انجنیرعثمان نشر شده بود، نوشتم و آن را به داکتر دادگر دادم که به بیرون فرستاد.

مشترکاً من و استاد “رستاخیز” به برگردان یک اثر اقتصادی از “نکتین” (نویسندۀ روس) توفیق حاصل کردیم که در دوجلد بود و درحلقات آموزشی، درسطح جریان، ازآن استفاده می شد(بعدها این کتاب از مراجع دیگری هم ترجمه شد). گاهی، شعری هم می نوشتم و…

ادامه دارد