Skip to content
تاریخ و جنبشی سرافراز9
اثری از انجینیرشیر”آهنگر”
تاریخ وجنبشی سرافراز
و
مبارزانی قامت افراشته وپاکباز
قسمت نهم
در رد اتهامات ناروا
تذکر: چندی بعد از نشر مقالۀ “از رقص آتش وپرواز شاهین …” آقای نگارگر با تکیه بر احکام شریعت و مقام شارع به نوشتۀ فوق گویا پاسخ دادند و نویسندۀ مقالۀ فوق را آدم ایدئولوژیک تغییر ناپذیر و متعصب خواندند و ایدئولوژی را هم “ویروس” نامیدند.
هکذا آقای دیگری، که به قول خودش از هیچ جای قضیۀ مورد بحث آگاهی نداشت، داخل بحث شده و آقای نگارگر را دراین بحث مظلوم و مرا ظالم خطاب کرد که گویا آقای نگارگر را به خاطر اظهار نظرشان از سمت چپ تکفیر نمودم.
نوشتۀ زیر درپاسخ به هردوی آن ها است:
هر ایدئولوژی را”ویروس” وتغییر ناپذیر خواندن تعصب بی جا
و”تکفیر از سمت چپ” نامفهوم است
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کان داوری ها را به پیش داور اندازیم
(حافظ)
یکی از مصیبت های دوران عقبگرد ها و یا فرودها این است که رهروان به یک ندانم کاری، و بعضاً نفی همه راه ها و مسیرهای حرکت پرت می شوند، ومحصول آن یک نهلیسم خطرناک است که نه خود چیزی ارائه می کند و نه از دیگران می پذیرد. از سوئی هم این نهلیسم و نفی هرکه، وهرچه، بهانه ای می شود به رهروان خسته، تنبل و خودخواه که یا راه نروند و به حاشیه ها بلمند و یا با نِق نِق کردن و جولان دادن خود و کوبیدن این و آن رهرو و راهنما، “من” شان را جلوۀ کاذب بدهند وعقده های حقارت شان را آبیاری کنند.
برش کنونی تاریخ کشورما یکی از همین فرودها یا عقبگردها است که درآن نمی توان، به قول مردم، “مردمیدان و لاف زن” را تشخیص کرد. این هم از مشاکل روزگارما است . و اما:
نوشته ای “از رقص آتش و پرواز شاهین تا …” از یک سو مورد استقبال عزیزانی قرارگرفت و بنده را با ارسال E-mail های فراوانی مورد محبت قراردادند که ازهمه ی شان متشکرم، و از سوی دیگر به پاسخ گونه ای زیر عنوان “همه چیز معروض به تغییر و دگرگونی است …”، از جانب آقای نگارگر، و به عکس العمل نادرست و بی جائی زیرعنوان ” تکفیر اندیشه از سمت چپ” از جانب خوانندۀ محترمی، مواجه شد.
من دراین جا با تذکری به “تکفیر” نامفهوم آن خوانندۀ محترم، مختصراً به پاسخ آقای نگارگر می پردازم.
سخن معروفی داریم که گفته اند “صد بار بیاندیش، یک بار بیانداز”. معنی این گفته ای پرمحتوا این است که دربارۀ مسئله ای که تحقیق نکرده ای و یا فکرنکرده ای، حرف نزن. خدا کند “آزاد اندیشان” امروزی ما، از این اندرز مردمی “استبداد فکری” استخراج نکنند. ولی به هرحال این محصول سال ها تجربۀ ملیون ها انسان است و نفع و ضرر آن هم آزموده شده وشیوه های تحقیق علمی امروزی هم برآن صحه گذاشته اند.
با این حال عزیزانی که فرصت های فراوانی دارند و یا الزاماتی برخودا حساس می کنند، برآنند که خواه مخواه درمسایل مختلف مداخله کنند، نظربدهند، حکم صادر کنند و خلاصه خود را مطرح کنند.
ارجمند عزیزی نوشته ای را که باکلمات هیجانی “تکفیر اندیشه از سمت چپ” عنوان داده شده، درسایت پر خوانندۀ گفتمان به نشر سپرده است. نوشته این طورآغاز می شود:
“اخیراً مقاله ای را در صفحۀ انترنیتی گفتمان مطالعه کردم که در تکفیرآقای مضطرب باختری نوشته شده بود. ازاین که آقای باختری به کدام جناح مربوط می شود و یا می شده است، و یا عضو کدام سازمان سیاسی یا اجتماعی بوده است، ویا هم تعهدی به کدام ایدئولوژی، فلسفه و یا آموزۀ سیاسی خاصی داشته است، هیچ گونه اطلاعی ندارم. و به همین ترتیب با اسم نویسندۀ این مقاله، هم برای اولین بار درپای همین نوشته درصفحۀ انترنیتی گفتمان آشنائی حاصل نمودم. خلاصه این که هیچ نوع آشنائی قبلی با این دوستان ندارم و نه هم درصدد دفاع از یکی در برابر دیگری می باشم، بلکه منظور دفاع از آزادی، تفکر، حرکت و پویندگی در برابر استبداد، تقلید، ایستائی، انجماد و درجازدگی می باشد”. (پایان نقل قول).
خوانندۀ عزیز خوب دقت کنید. مقاله نویس درمسئله ای اصدار حکم کرده و آن را “تکفیر” خوانده است، که به قول خودش، هیچ یک از دوطرف قضیه را نمی شناسد، از رابطۀ این دو با یکدیگر شناخت ندارد. گذشتۀ سیاسی، تعهد ایدئولوژیک، پیوند سازمانی و…هیچ یک ازطرفین را نمی داند، و از اثرات عملکرد هردو بر یکدیگر هیچ آگاهی ندارد. یعنی در مورد ریشه های قضیۀ موجود فی مابین دو طرف معلومات ندارد، علل و اسباب برخورد قلمی شان را جست و جو نکرده و در زمینه هیچ نیاندیشیده، ولی بی محابا داخل معرکه می شود و به عنوان قاضی، بدون تثبیت دلایل اصدار حکم، به صدور حکم مبادرت می ورزد؛ و با چنین شیوۀ غیرموجه و ناعادلانه، یک طرف را مستبدی می شناسد که تکفیر می کند و آزادی عقیده را سلب می نماید؛ تقلیدگر است، انجماد فکری دارد، ایستا است و فهم درست از فلان اندیشه ندارد. و اما طرف دیگر را با کمال نا آشنائی، پوینده، متحرک، آزاداندیش، مظلوم و در نهایت حق به جانب می شناسد وچنین قضاوتی را “آزاد اندیشی” نام می نهد؟!؟!
منطقاً چنین برخورد غیرموجهی قابل بحث و پاسخ گوئی نیست؛ ولی طوری که از روی عکس شان درسایت دیده می شود، او جوان است و با احساس جویندگی جوانی می خواهد به مسایل مختلف درآمیزد و نظر بدهد. ازاین جهت من آن را شاد باش می گویم وصمیمانه مطالبی را در خدمتش قرار می دهم تا شاید در قضاوت صائبش او را یاری رساند.
برادرعزیز! نخست این که “تکفیر” اصطلاح مخصوص دینی است و از سمت چپ نامفهوم بوده و چندان بکاربرد ندارد. دیگر این که بعد از خواندن چندین بار نوشتۀ شما، من دوباره به نوشتۀ از “رقص آتش و پرواز شاهین تا …” مراجعه کردم و آن را با دقت تا اخیرخواندم؛ ولی نتوانستم ازآن “تکفیر، استبداد، تقلید، ایستائی، انجماد و درجازدگی” را بیابم. برای دقت بیشتر نظر عده ای دیگری را نیز جویا شدم؛ آن ها هم برداشت شما را موجه نمی دانستند.
اصلاً بحث آن مقاله چنین نیست که بخواهد آقای نگارگر را تکفیر کند و یا چیزی را مستبدانه بر او تحمیل کند. درهیچ جای آن هم انجماد وتقلید و درجازدگی به چشم نمی خورد. روال آن بحث اصلاً طور دیگری است، درآن جا کسی با یکی از مقامات رهبری یک روند سیاسی – فکری، که کاملاً با آن آشنا است، داخل گفتگو می شود و نوشتۀ او را که آئینۀ تمام نمای چهرۀ خودش است، به استناد مدارک به او بازمی گرداند و از او می خواهد که باری انگشت انتقاد به طرف خود هم برگرداند، نه این که تمام عیوب را به دیگران نسبت دهد. درمقالۀ “مردم سالاری یا روشنفکر سالاری” – که شما از خواندن آن هم چیزی نگفته اید – بحث برسر روشنفکری است که خود را سالار مردم می داند، درمقام “شبان” برآمد می کند ومردم را “رمه های نادان گوسفندی” می پندارد ومی گوید “من خیر تو را بهتر از خودت می دانم و توحق نداری در فهم من شک کنی”.
واما من در نوشته ام به اساس آشنائی عمیقی که با نویسندۀ آن مقاله، عملکرد او و پیوند سیاسی، ایدئولوژیک و تشکیلاتی اش دارم، همین صفات را درخود نویسنده می بینم و یاد دهانی می کنم. این جا استبدادی درکار نیست، تقلید و ایستائی و انجمادی درمیان نیست، چه رسد به تکفیر.
شما که فرصت وارد شدن به اصل قضایا را نیافته اید، فقط با صغرا کبرا کردن کلمات به نتایج دیگری رسیده اید. چنین برداشتی نمی تواند درست باشد.
واما آقای نگارگر! تغییر جهت دادن ۱۸۰ درجه ای یک عنصر رهبری کنندۀ اجتماع، تغییر جهت ساده و بی اثر و مربوط به فرد آن شخصیت نیست، بلکه اثرات خوب و بد اجتماعی بجای می گذارد که نمی شود از آن سطحی گذشت. ولی شما می خواهید آن را سطحی و موجه جلوه دهید.
برادرمحترم! وقتی شما در یک سبک ادبی یا هنری جهت عوض کنید ویا به عنوان یک آدم عادی همه روزه جهت خود را تغییر دهید، آن چنان مسئله ای شاید به وجود نیاید؛ ولی به عنوان یک عنصر آگاه، درحد رهبری یک اندیشۀ اجتماعی، به ویژه اگر در جهت ترویج وتبلیغ و به عمل در آوردنش درسطح جامعه اقدام شود، و برای رسیدن به این منظور از ابزار دیگری مثل تشکیلات سیاسی، نظامی وغیره استفاده شود، وعدۀ زیادی از افراد جامعه به آن سوق داده شوند وعمل کنند، و شما مرتب در پاسخ هر سوال به همرزمان تان بگوئید “من ای همرزم وهم زنجیر وهمسنگر همی دانم”، وآن ها هم به شما باور و اعتماد داشته باشند، دراین صورت، دیگر تغییر جهت شما، اثرش از فرد گذشته و بر جمع، و در نتیجه براجتماع وارد می شود. تاثیرات خوبش به جامعه نفع می رساند و تاثیرات بدش جامعه را به بدی ها وحتی سقوط و مهلکه می کشاند. افراد زیادی از جامعه، بدون این که خود بخواهند و یا تصمیمی داشته باشند، در محوطۀ اثرگذاری خوب ویا بد آن قرار می گیرند. یا از آن سود می برند ویا حتی قربانی می شوند.
درچنین حالتی است که نقش رهبران و مروجین اندیشه های اجتماعی فراتر از نقش فرد است. چنان که در صورت عملکرد مثبت، افتخارات مقاطع معین تاریخی، که نتیجۀ عملکرد هزاران و شاید ملیون ها انسان است، به نام نامی عده ای از رهبران، و شاید حتی یک رهبر، سکه می خورد. در صورت اثرگذاری منفی نیز تاریخ جوامع بشری منطقاً حق دارد با رهبری جریانات و اندیشه های ناسالم تصفیه حساب کند.
این که آقای نگارگر درنوشتۀ اخیر شان گفته اند: “می توانستند مردم حرف مرا نپذیرند”، برخوردی خیلی دور از انصاف است. در تمام جریاناتی که توده های مردم شرکت می کنند، کلیه صفوف آن جریانات، عناصرآگاهی که از الف تا یای مسایل، و حتی دورنمای کار را بدانند، نیستند. رنج بی کرانی که از شرایط حاکم بر آن ها تحمیل می شود و احساسات پاک شان آن ها را وامی دارد که به سوی هر روزنه ای، که تصور روشنی از آن می رود، راه بیافتند و با جان و دل، صادقانه زیر رهبری مدعیان فهم و دانش در آن رشته قرار می گیرند و در آن راه، می روند.
به طور کلی رهبری جنبش ها است که باید خوب وبد را دقیق محاسبه کند و راه درست را بنمایاند. وقتی هم، راه به بیراهه کشید فقط وفقط رهبری ها حسابده اصلی هستند. این حساب گیری سنت برحق تاریخ است و باید هم چنین باشد.
خوانندۀ عزیز! چنان که شما شاهد هستید از تمام حزب بعث و دار و دستۀ گستردۀ صدام حسین، فقط او ویا چند تن دیگری از رهبری محکوم به اعدام می شوند. درحالی که صدام شخصاً در هیچ یک از کشتارها حضورنداشته است، بلکه اندیشۀ او، دساتیرش و تشکیلاتی که او به کار گماشته است عمل کرده اند.
یا مثلاً بنیادگرائی اسلامی به ذات خود گناه نیست؛ ولی وقتی بن لادن وعده ای دیگر در ترویج آن به تشکیل القاعده دست می زنند، عملکرد به آن را جهاد می نامند و توسط آن جهاد از انسان ها گوشت تکه و پاره می سازند، دراین صورت مسئله فراتر از”حق دموکراتیک داشتن یک اندیشه”ویا به اصطلاح آزادی اندیشه است.
وبه همین نحو، رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان مبلغین و یا حاملین سادۀ یک اندیشه نبوده اند، آن ها زیر نام آن اندیشه جنایاتی را مرتکب شده اند که نابخشودنی است و باید حساب پس دهند.
بحث این جا است که نمی شود در سطح رهبری اندیشه های معینی قرارداشت وتا آن حد به آن فرو رفت که در ترویج و تبلیغ آن به ساختن انواع تشکلات وعملکردها دست زد و هزارانی را درآن جهت سوق داد و زیان های جبران ناپذیر نیز بر آن ها وارد کرد، اما همین که ورق برگشت و سود رهبری در جهت دیگری بود، در آن صورت به عنوان “آزادی اندیشه” پای خود را پس کشید و چند جملۀ با آب وتاب روشنفکرانه علیه تفکر اولیه و به نفع راه احتمالاً سود آور بعدی برای خود، سرهم بندی کرد وخیر و خلاص.
اگر تاریخ وجوامع بشری چنین چیزی را می پذیرفتند، ویا بپذیرند، هیچ جنایتکاری درتاریخ بازخواست نمی شد ونه می شود. اصولاً درچنین حالتی کسی حق ندارد از جرج بوش ها، شارون ها، صدام ها، بن لادن ها، ملا عمرها، گلبدین ها، سیاف ها، ربانی ها، خلیلی ها، محقق ها، تنی ها، علومی ها و… هزاران جنایتکار دیگر تاریخ بپرسد که چرا چنین کردید؟
آن ها می توانند به سادگی، مثل رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بگویند: ما دیروز آن طور می ا ندیشیدیم و امروز این طورمی اندیشیم، این آزادی اندیشه است و شما با مقصر شمردن ما آزادی را دربند می کشید. با این گونه “آزاد اندیشی” خون ریخته شدۀ هزاران قربانی، وحتی ویرانی های یک کشور و بربادی یک جامعه، همه از طرف “آزادی اندیشه” بخشیده می شود و قربانیان، فدائیان یک “تحول آزاد اندیشانه” اند که هیچ کس پاسخ گوی آن نیست. تازه این که همان رهبران “خردمند” و”متحول اندیش”، باز، با زیرکی خاص شان در رأس جامعه قرار می گیرند (مثلی که هم اکنون در افغانستان قرار گرفته اند) و باز، با اندیشۀ جدید شان گوشت و پوست مردم را می خورند و تا چلید می چلانند، وهر وقتی که نچلید باز با استفاده از “آزاد اندیشی” و آزادی عقیده کوچه عوض می کنند و تا نهایت این فاجعه ادامه می یابد.
نه عزیزان! این گونه “آزاد اندیشی” نه روا است ونه بجا ونه هم کسی حق دارد به جای جامعه ومردم قربان شده، پای آن صحه بگذارد. رهبران اجتماعی از هر کار شان پاسخ گوی هستند و باید حساب پس بدهند.
مضطرب باختری یا آقای نگارگر، تا آن جا که من می دانم، دست به جنایت نزده و در مثال های بالا نمی گنجد؛ ولی درمقطع خاصی از تاریخ به حیث یک رهبر سیاسی تبارز کرده و راه تحول جامعه را باعقیده اش به مردم پیشکش نموده است. در تطبیق این راه افرادی را گرد آورده، توسط آن ها ابزار عملی ساخته و به وسیلۀ آن ابزار برای تصرف قدرت عمل کرده است. دراین پروسه که شامل تظاهرات خیابانی، اعتصابات، ایجاد تشکلات مختلف صنفی و سیاسی می شد، تا به ایجاد کانون های مسلحانه دستور داده و افرادی را در اجرای آن برانگیخته و توظیف نموده است. در جریان این عملکردها و تحقق دسا تیر آقای نگارگر و یارانش، صدها انسان پاک وبی گناه ومظلوم از کار طرد شدند، به زندان ها افتادند، شکنجه شدند وحتی شیرازۀ فامیل و خانوادۀ شان از هم گسیخته است؛ وعده ای زیر همان شکنجه ها به بیماری های روانی مبتلا شده اند. شما به خود زحمت دهید در سایت گفتمان به شعر “مض طر بین” مراجعه کنید وآن گاه شمۀ از عکس العمل این قربانیان را در خواهید یافت. یا درسایت
Vision of communism.blogspot.com واکنش خشماگین وچلنج یک همرزم سابق آقای نگارگر را بخوانید.
برگردیم به اصل مطلب، چه بسا اگرمداخلات اجانب درکشورما صورت نمی گرفت و خلقی – پرچمی ها و اخوانی ها را از بیرون حمایت نمی کردند، تصورمی رفت جریان تحت رهبری آقای نگارگر و یارانش به قدرت برسند، که درصورت چنین دستاوردی هیچ عقل سلیمی باورنمی کند که آقای نگارگر در اریکۀ قدرت به فکر تغییراندیشۀ شان می شدند. این که درحفظ و تداوم قدرت چه می کردند، خدا می داند و کسی هم حق ندارد به کاری که نشده خوب و بد بچسباند. ولی تا همین جا، ایشان به حیث یک عنصر آگاه رهبری، به افراد زیادی و به تاریخ حساب ده هستند.
اگر به نوشتۀ قبلی من با دقت بیشتری توجه شود، من درآن جا به گفته های آقای نگارگر در مقالۀ “مردم سالاری…” برخورد کرده ام که درآن فقط زیرنام روشنفکر، دیگران به رگبار انتقاد و اعتراض بسته شدند، ولی کوچک ترین انتقادی از خود نکرده است. من گفته ام از دو گزینه ات که در تقابل کامل یکدیگراند (دیروز و امروز) یکی اشتباه است و تو به غلط به آن رفته ای از خودت انتقاد کن، “خودشکن آئینه شکستن خطاست”. آقای نگارگر در نوشتۀ بعدی شان تحت عنوان “همه چیز معروض به تغییر و دگرگونی است…” در مورد ضرورت تغییر مواضع ایدئولوژیک و خانه تکانی مغزی شان نوشته اند: ” نادرعزیز همان طور که بعد از چند سال خانه تکانی می کنیم و چیزهای بدرد نخور خانۀ خود را دور می ریزیم به نوعی خانه تکانی مغزی نیز ضرورت داریم…”.
برداشت من از خانه تکانی این است که گرد وغباری را که بر روی خانه و اساسات اصلی آن نشسته پاک می کنیم و اشیای فرسوده و کهنه، یا به قول ایشان بدرد نخورخانۀ خود را دورمی ریزیم تا خانۀ ما تمیز تر وبهتر شود.
به همین ترتیب در خانه تکانی مغزی هم چیزهای بدرد نخور و گرد وغبار ناسالم را از اندیشۀ خود می روبیم. ولی ما نمی توانیم زیر نام خانه تکانی، سطح خانه را به سقف آن و سقف را به جای سطح ببریم، همه اشیای خانه را سرچپه کنیم و کلکین را به جای در و در را به جای کلکین قراردهیم. درچنین صورتی همه چیز غیرعادی و چنین خانه تکانی زیان باراست واهل خانه نیز از آن بیزار.
در مورد مسایل فکری هم شما با برداشت های نادرست تان از مبارزۀ طبقاتی، در گذشته فکر می کردید و به ماهم می گفتید که تا موجودیت نظام طبقاتی و تحمیل ظلم وستم آن برگردۀ خلق ما، مبارزین به عنوان اعتراض باید لباس سیاه بپوشند و سر و ریش شان را اصلاح نکنند. این چنین پنداری را باید به دور می انداختید.
یا به طور مثال شما فکر می کردید از طریق ایجاد کانون های نظامی توسط روشنفکران می توان انقلاب را به پیروزی رساند. این هم اشتباه بود و هیچ ربطی به مارکسیسم – لینینسم و اندیشۀ مائوتسه دون نداشت، باید آ ن را بدور می انداختید. دور انداختن این اضافات لازم بود و این یک خانه تکانی مغزی متکامل است. ولی آن تفکر انقلابی شما که دیروز می گفت:
“توشاهینی قفس بشکن، به پروازآ ومستی کن
که بر آزادگـان داغ اسارت سخت ننگین است”
امروز اگر بخواهد، به قول شما، مثل خودتان “ضد انقلابی” شود و باتغییر ۱۸۰ درجه ای، یعنی به ضد خود، همه چیز را سرچپه کند، آیا حق دارد بگوید که:
تو شاهینی قفس نشکن، نه پرواز و نه مستی کن
که برآزادگان داغ اسارت همچو تزئین است (؟؟؟؟)
آری آقای نگارگر! این تحول انقلابی به ضد انقلابی است. شما یقیناً چنین تغییری را نخواهید آورد. بناءً چنین خانه تکانی مغزی ضد انقلابی را هم به خود روا مدارید.
آقای نگارگر می گویند از جمعبندی تجارب انقلاب ها، ضدانقلابی شده اند.
به عرض ایشان برسانم که درجنگ بنی قریضه به دستور و حضور پیامبراسلام بیش ازهفتصد نفریهود را گردن زدند و درگودالی انداختند (تاریخ طبری، جلدسوم ، ص ۱۱۸۸) و ده ها مورد از این قبیل. دراین صورت شما از جمعبندی این موارد، ضد اسلام هم هستید؟ و… تاریخ سرمایه داری، یعنی ستم و خونریزی، ضد آن چطور؟
درمورد برخورد به کارل مارکس، من وامثال من درگذشته صحبت ها، نوشته ها و درس های محکم تر و پخته تری در تائید کارل مارکس و اندیشه های او از آقای نگارگر شنیده ایم. بنابرآن امروز این نوشتۀ شان که آب چگونه به جوش می آید وتخم مرغ چگونه به جوجه بدل می شود، در نفی کارل مارکس، از زبان ایشان برای ما خیلی سطحی است و من همین را گفته ام. کسی که پیوند مسایل را درنظر نگرفته برایش مشکل است بتواند کلمه را در سیاق کلام ببیند ولذا برداشتی کاملاً دگرگونه می کند که گویا من کارل مارکس را خطا ناپذیرگفته ام. درحالی که در همان نوشتۀ خود درمورد کارل مارکس و…گفته ام “… بندگانی جایزالخطا هستند و خود بارها گفته اند خطای ما را اصلاح کنید”. پس این جمله که “مارکس نباید مورد انتقاد قراربگیرد” به من مربوط نیست و نمی چسبد. اتهام این که از مارکس بتی ساخته ام و آن را مبرا ازعیب و کمبود می پندارم، چرند خنده آوری بیش نیست. من نه تنها درآن مورد بحثی را لازم نمی بینم، که بحث شما را هم دور از موضوع می یابم.
مسئله ای دیگری که در موضع گیری های آقای نگارگر به نظر من جالب خورده وسوال برانگیز است، این است که دراین شرایط همه می بینیم که امپریالیزم جهانی به سرکردگی امریکا، وبنیاد گرائی مذهبی با تجاوز و بیدادشان درکشور ما و درجهان موج خون به راه انداخته اند. بر هرعنصر آگاه و وطن پرست افغان – صرف نظر از تعلقات ایدئولوژیکش – فرض است که علیه این تجاوز و بیداد بشورد، بنویسد وبگوید. درچنین حالی، این خطر تباه کن را گذاشته و خطر دیگری، آن هم خطر کمونیسم، را درافغانستان اشغال شده وبه خون غلتیدۀ موجود عمده ساختن چه معنی می دهد؟ آیا هدف مغشوش کردن اذهان از جهت اصلی است یا تعصب بی جا؟
مثالی می آورم، البته اگر در مثل مناقشتی نباشد. شما بگوئید اگر روزی خدای ناکرده گرگ درنده ای همراه با پلنگ تیز دندان و گرسنه ای برشما حمله کنند، کسی بگوید این دو را به کارشان بگذار که موجود خطرناک تر دیگری هم درجهان هست، متوجه باش که روزی نیاید و تو را نخورد. درآن حالت شما به چنین کسی چه خواهید گفت؟ آیا معنی چنین حرفی بی دفاع کردن شما در برابر گرگ و پلنگ خون خوار نیست؟ ونتیجۀ آن، دور از جان تان، شما را طعمۀ بدون مقاومت گرگ و پلنگ افتاده به جان تان نمی سازد؟ مسئله این جا است ومن با این برخورد آقای نگارگر مخالفت کردم. این کجایش تکفیراست، کجایش تغییرناپذیری است؟
دراخیرباید بگویم که قسمت هائی از نوشتۀ “تکفیراندیشه از سمت چپ”(نوشتۀ آن خوانندۀ محترم) که به عمومیات برخورد می کند جالب و خواندنی و آموزنده است و من ازآن آموختم. یک قسمت از نوشتۀ شان دقیقاً همان چیزی است که من به آن باوردارم، امید است این باور را کس دیگری تقلید و انجماد نخواند. قلم نویسندۀ آن را درسمت و سوی سالم و هدایتگر، تواناتر می خواهم.
آری من معتقدم (و درجاهای مختلف نوشته ام) که ایدئولوژی ها، تشکلات و حتی عقاید دینی ابزار و وسیله اند و انسانیت انسان و ارزش های متعالی و سجایای آن هدف است. هرآن گاهی که وسیله بخواهد هدف را زیر پا کند، من آن وسیله را به دور می اندازم، این وسیله هرچه می خواهد باشد. ایدئولوژی هم یکی از ابزاری است که بشر برای رسیدن به اهدافش آن را ساخته است. همچنان که سایر ابزار کارش را متناسب با زمان و ضرورت آن تغییر و تکامل داده، ایدئولوژی ها را نیز در طول تاریخ تکامل داده است. هیچ ایدئولوژی کماکان سرجای اولیۀ خود ایست نکرده است. بناءً ایدئولوژی را “تغییر ناپذیر” ویا “ویروس” خواندن تعصب کور و مستبدانه است. به نظر من آن چنان که عده ای زیر نام آزادی اندیشه به خود حق می دهند به هیچ عقیده ای پایبند نباشند و گفتار و کردار شان در هیچ چوکات فکری نگنجد، باید به دیگران هم این آزادی وحق را بدهند که در رسیدن به اهداف شان نظم خاصی را درنظر بگیرند و با پایبندی به ارزش ها و باورهای شان زندگی وعمل کنند. داشتن چنین عقیده ای نه “ویروس” است، نه استبداد، نه درجازدگی… ونه هم تکفیر دیگران است.
اما درمورد این که در اوضاع واحوال کنونی کشورما چه وسیله ای برای رسیدن به هدف کارآ تراست، بحثی است که دراین مختصر نمی گنجد و این را می گذاریم به جای دیگر وشاید به صاحب نظران خبره اش.
padarjan2023-11-01T08:43:06+00:00
Page load link