کانون ادبی- فرهنگی مهتاب

 

بینوا وطن

شام روز پنجشنبه سوم عقرب(آبان)1397 خورشیدی، کانون ادبی فرهنگی مهتاب بزم شعری آراست.

دراین محفل شعر که با گردانندگی جوان پرتلاش، آقای سلیمان سریر، گردانندگی میشد، عدۀ از شعرای پیشکسوت و جوانان شاعر، شعر دوستان و علاقهمندان عرصۀ ادب و فرهنگ حضور به هم رسانده بودند و سروده هایی از خود ویا انتخابی خود را خوشخوانی کردند که با علاقه مندی حاضرین محفل بدرقه میشد.

درابتدا آقای محب این عاشقاننۀ پر محتوا را خوشخوانی کرد:

بیا تا با غزل عقدت کنم تا محرمم باشی

شریک شادی و شعر و شب و شور وغمم باشی

نمی خواهم بجز چشم تو رازی بین مان باشد

دلم می خواهد آگاه از همه زیر و بمم باشی

دمادم عمر من اتلاف شد اسراف شد بی تو

بیا تا همد لم باشی، بیا تا همدمم باشی

شدم مات رخت، چون مهرۀ دشمن چه بد کیشی

توقع داشتم تو قلعۀ مستحکمم باشی

اگر خاکم، اگر آبم بدان من بی تو بی تابم

بیا تا کعبه ام باشی، بیا تا زمزمم باشی

به دل مهر تو را مثل علی یک عمر پروردم

مبادا روز آخر جای ابن ملجمم باشی

درون دل غمی دارم زعشقت عالمی دارم

مبادا لحظۀ تو خارج از این عالمم باشی

*******************************

در ادامه آقای خیرخواه سرودۀ را از علی قیصری خوشخوانی کرد:

ای همه ی آرزو، هیچ نمی خوانی ام 

پنجره را بسته ای، تا که بمیرانی ام

ساغر و پیمانه را، پر بکن از شوکران

تا که به جای لبت، زهـر بنوشانی ام

ساده بریزد بهم، ارگ دل از بار غم 

کس نشود غیر تـو مـانعِ ویرانی ام

هر طرفی می روم، از تـو نباشد اثر

گمشده و بی هدف، در شب طولانی ام

در شبِ پر حـادثه، باز تـوئی ناخـدا

تا ننشیند به گِل کشتی طـوفانی ام

خـوار و ذلیلم نکن، این همه در انتظار 

چشم به راه توام، یوسف کنعانی ام

مقصدم آخر عسل، بافه ی زلف تو بود

تا که به دادم رسد روز پریشانی ام

******

آقای رضا کریمی یکی از سروده های ناب خود را خوشخوانی کردند:

وطن

ای با هزار غصه و غم مبتلا وطن!
عمری اسیر گشته به دام بلا وطن!
فرش قمارخانۀ مشتی دغا وطن!
بر بوریا نشسته به کنج عزا وطن!
آماج تیر و نیزۀ جور و جفا وطن!
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****

دیشب غمی رسید و چه حالی ز من گرفت
وجدان؛ دو دسته تا سحرم از یخن گرفت
گفتا چه خفته‌ ای که وطن اهرمن گرفت
شیخُ‌ الشُّیوخِ شهر؛ ره برهمن گرفت
افتاده در دهان هزار اژدها وطن
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****
دیری است این وطن بجز از غم ندیده است
غیر از عزا و گریه و ماتم ندیده است
کام عطش‌ گرفتۀ او نم ندیده است
یک دوست، یک موافق و همدم ندیده است
آری! ندیده‌است یکی آشنا وطن!
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****
دزدان ربوده‌اند همه گنج و مال او
نشنید هیچکس به جهان قیل و قال او
با آه و ناله رفت؛ همه ماه و سال او
آتش گرفته است دل من به حال او
در بحر خون و اشک؛ نماید شنا وطن
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****

هر روز؛ زخم ما بَتَر از روز پیش شد
وابستگی به مردم بیگانه بیش شد
از دست ریشها دل ما ریش ریش شد
شیطان برای ملت ما قوم و خویش شد
نیکوتر است مرگ؛ به ما زین بقا وطن
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!
*****
یک روز این وطن؛ وطن ببر و شیر بود
هر بیشه‌ اش مکان پلنگی دلیر بود
دیو سیه به پنجۀ رزمَش اسیر بود
بر شرق و غرب؛ نوکرِ شاهش امیر بود
تا کی اسیر طایفۀ بی حیا وطن؟
بیکس؛ وطن! غریب؛ وطن! بینوا وطن!

*******************************

سیر حریری متنی را به این شرح به خوانش گرفت:

گل نیست، ماه نیست، دل ماست پارسی

غوغای کوه، ترنم دریاست پارسی

متنی نوشتم از قرونی که شعر و ادبیات به اوج عرفان و معنویت بوده و اگر دست خودم می بود دوست داشتم در این قرون زندگی را تجربه می‌کردم. با اجازه به خوانش می‌گیرم.

 زمانی‌که مولانا غرق در عشق شمس‌ است و می‌سراید:

“بی‌همگان به سر شود،

بی‌تو به سر نمی‌شود…

داغ تو دارد این دلم

جای دگرنمی‌شود”،

و یا اندر باب کتاب منطق‌الطیر عطار نیشابوری چنین می‌گوید:

“هفت شهر عشق‌ را عطار گشت  

ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم”

زمانی‌که اثر بزرگ فردوسی،”شهنامه”، چنانچه چنین می‌سراید:

“بسی رنج بردم در این سالِ سی

عجم زنده کردم به‌ دین پارسی”

سلطان محمودغزنوی حتی بدون این‌ که نظری به این اثر بزرگ اندازد آن‌ را رد می‌کند. زمانی‌ که کوزه‌ی شراب خیام می‌افتد و با خدا دعوا می‌کند:

“ابریق می مرا شکستی ربی

بر من در عیش را به بستی ربی

من می خورم و تو می کنی بد مستی

خاکم بدهن مگر تو مستی ربی؟”

و بعدن پشیمان می‌شود و چنین می‌گوید:

“ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو

آن کس که گنه نکرده چون زیست ؟ بگو

من بد کنم و تو بد مکافات دهی!

پس فرق میان من و تو چیست ؟ بگو”

زمانی‌که حافظ غرق در عشق شاخ‌ نبات است و می‌گوید:

“کاین همه شهد و شکر کز سخنم می‌ ریزد

اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند”

و یا دید وسیع حافظ در مورد عشق که می‌گوید:

“هر آن‌کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید”

زمانی‌که سعدی حکایت‌های آموزنده‌ی‌ بوستان و گلستان را می‌نویسد و حرف‌هایش تا امروز به‌خوبی صدق می‌کند: یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه‌رویی است در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری از او به سلامت بماند؟ گفت:اگر از مه رویان به سلامت بماند از بد گویان نماند! شاید پس کار خویشتن بنشستن، لیکن نتوان زبان مردم بستن.

زمانی که بیدل تخلص‌اش “رمزی” بود و با مطالعه‌ ی گلستان سعدی و روبرو شدن با این مصرع

”بیدل از بی‌نشان چه‌گوید باز”، به وجد آمد و تخلص خود را بیدل نهاد.

“گر کسی وصف او ز من پرسد

بیدل از بی نشان چه‌ گوید باز

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز”

همچنین بیدل درباب زندگی‌ چنین می‌سراید:

“زندگی بر گردنم افتاده بیدل چاره چیست

چار باید زیستن ناچار باید زیستن”

زمانی که نصر بن احمد سامانی از بخارا به هرات می‌آید و چهار سال در هری سکونت می‌گزیند تا این که سپاهیانش دلتنگ خانواده‌های شان می‌ شوند و دست به دامان رودکی می‌ شوند و وی چنین می‌سراید:

“بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی”

من این قرون را دوست دارم، زمانی‌که عرفان و معنویت به اوجش بوده.

وه! که این ادبیات چقدر پهناور و وسیع‌ است!

*****

در ادامه

آقای سهیل سلطانیار این سرودۀ پرمحتوا را خوشخوانی کرد:

چشم ها را به روي هم مگذار، که سکون نام ديگر مرگ است

دشمنانت هميشه بيدارند، خواب گاهي برادر مرگ است

گوش کن؛ در سکوت مبهم شب، پچ پچي موذيانه مي آيد

گربۀ بي حياي همسايه، نيمه شب ها به خانه مي آيد

پسرم! خواب گرم و شيرين است، اينک اما زمان خواب تو نيست

تا زماني که حيله بيدار است، چه کسي گفته وقت لالايي است؟!

گوش کن؛ دشمن از تو و خاکت، پرچمي باد خورده مي خواهد

از تمام غرور اجداديت، قهرمانان مُرده مي خواهد!

دشمنت مار خوش خط و خالي است، که فقط خون تازه مي نوشد

هر کجا قابل شناسايي است، گرچه چون ما لباس مي پوشد!

به درستي نگاه کن پسرم، هر کمان بر کفي که آرش نيست

هر پدر مُرده اي که پيرهنش، بوي آتش دهد سياوش نيست

چشم وا کن که دشمنت هر روز، با هزار آب و رنگ مي آيد

تو بزرگش نبين اگر کفتار، در لباس پلنگ مي آيد

پسرم! ممکن است در راهت، دشمن از دوست بيشتر باشد

گاه دنيا دسيسه مي چيند، که پدر قاتل پسر باشد!

تو ولي شک نکن به راه و برو، مرد با درد و رنج مأنوس است

پشت پرهاي کوچک گنجشک، قدرت بال هاي ققنوس است!

دست هاي تو مکر دشمن را، به جهنم حواله خواهد کرد

نفس آتشين اين ققنوس، کرکسان را مچاله خواهد کرد!

آسمان فتح مي شود وقتي، شوق پرواز در سرت باشد

در مسير حفاظت از اين خاک، مرگ بايد برادرت باشد!

شک ندارم به اين حقيقت که، تو شبي پرستاره مي سازي

و اگر خون سرخ لازم بود، کربلا را دوباره مي سازي

مادرت هم رسالتش اين است، نگذارد هر آن چه شد باشي

من به تو ياد مي دهم که چطور، قهرمان جهان خود باشي

پسرم! قهرمان کوچک من! نقش خود را درست بازي کن

هر کجا دور، دور خاموشي است، با سکوتت حماسه سازي کن!

دشمن از دست هاي کوچک تو، مثل برگ از تگرگ مي ترسد

تو فقط کوه باش و پابرجا، مرگ تا حدّ مرگ مي ترسد!

من براي دلير کوچک خود، تا قيامت چکامه مي خوانم

توي گوشت به جاي لالايي، بعد از اين شاهنامه مي خوانم..

*****

این بود خلاصۀ محفل شعر خوانی کانون مهتاب که خدمت سایت “افراشته” ارسال شد تا در دسترس علاقهمندان شعر و ادب گذاشته شود.