ولید صاعد

 بوت دوز

        شریف از روی فقر و ناداری مکتب را از صنف چهارم رها نمود . گرچه به درس و مکتب علاقۀ زیادی داشت ، اما همین بدی وضع اقتصادی و مریضی پدر ، او را مجبور به ترک درس و مکتب نمود و نتوانست آرزویش را برآورده سازد و مانند اکثریت کودکان ، بجای شاگردی در بازار ، شاگرد مکتب بماند. مدتی اینجا و آنجا شاگردی کرد تا به پدر بیمارش که از ناحیۀ کمر آسیب دیده بود و از  کار و حرکت مانده بود ، کمک نماید. شریف هنوز نوجوان بود و صاحب کدام شغلی نشده بود و کارهایش همیشه موقتی و چند روزه می بودند . عبدل ، مامای شریف ، در شهر کراچی رانی میکرد و از بام تا به شام بار میبرد و عرق میریخت و به سختی نفقۀ زن و اولادش را  پیدا میکرد . او  از اینکه خواهر زاده اش ، صاحب کار و شغلی نشده بود و نمی توانست به مادر و پدر بیمارش کمک برساند ، چرتی و ناخوش بود . اما عبدل چون با اهل بازار و کسبه کاران شناخت و گپ و سخن داشت ، دست به دامن آنان برد و از خلیفه ذاکر که سماوار خانه ی در قسمت کهنۀ شهر داشت ، خواست تا در صورت امکان شریف را به شاگردی بگیرد . اما خلیفه ذاکر آنروز در جواب او گفته بود :

« بخدا بیادر همو یک شاگرد هم که دارم برم زیاد اس. . .» . اما به او مشوره داده بود تا نزد خلیفه نصیر، که دکان کوچک بوت دوزی داشت برود :

« برو پرسان کو از نصیر اگه شاگرد کار داشته باشه . . . » . روزی که گذر مامای شریف در همان منطقه افتاده بود ، از موقع استفاده کرده به دکان خلیفه نصیر سری زد و پس از سلام و علیک و بدون معطلی داستان را شرح داد . خلیفه نصیر هم در جستجوی شاگردی بود و قبول کرد . دو روز بعد تر ، شریف را  مامایش ، دست گرفته به دکان بوت دوزی آورد  و شریف  شاگرد خلیفه نصیر شد .

روز های نخست ، شریف فقط نظاره میکرد و آنچه خلیفه نصیر برایش میگفت به حافظه می سپرد و یگان دست پیشی هم مینمود . او هیچ تجربه و شناختی در کار بوت دوزی نداشت  ولی با شوق و علاقۀ زیاد خودش را با کار و محیط کارش آشنا می ساخت . صبح ها با آمدن در دکان ، پاک کاری و جارو و آب پاشی مقابل دکان تا آوردن چای و نان از سماوار خانه، بعد جلا دادن بوتها و گاهگاهی هم بردن و آوردن بوتهای مشتریان همه را انجام میداد . دو سه ماه نخست چنین گذشت تا کارش به سرشکاری ، بریدن چرم و دوختن رسید . خلیفه نصیر متوجه ذکاوت و فراگیری زود شاگردش شده بود و احساس خوشی می نمود . شریف بعد از مدتی دیگر به رهنمائی هم ضرورت نداشت . خودش در رشتۀ بوت دوزی استاد شده بود . خلیفه نصیر از کار و استعداد و راستکاری شریف نهایت راضی بود و از کمک و یاری به وی چون فرزندش دریغ نمی ورزید .

زمان به سرعت میگذشت . در چند سال ، حادثات و وقایعی در زندگی شریف پیش آمد که گاهی او را در شادی نشانید و گاهی هم در غم و ماتم فرو برد . عروسی او با عزیزه ، دختر همسایه ، اندکی خوشی در خانۀ تاریک و محقر شان آورد و به پدر بیمار و مادر پیرش کمی امید واری خلق نمود و آنها را از تنهائی نجات داد . آنها از اینکه پسر شان شریف در آن شرایط بد اقتصادی و رسم و رواجهای فرسوده و مصارف بی جا و کمر شکن ، که ازدواج و تشکیل خانواده را برای جوانان دشوار و ناممکن گردانیده ، صاحب همسر شده بود، خوشحال بودند و خدا را شکرگذاری می نمودند . اما این خوشی دیر نپائید . پس از یک مدت ، پدر شریف که در اثر بیماری  چندین ساله ، از زندگی ناامید و زمینگیر شده بود و توان کار و حرکت را دیگر نداشت ، فوت کرد و خوشی دو روزه  آنها به ماتم و غم مبدل گشت. غم و غصه ، روز تا روز هر چه بیشتر در تار و پود شریف خانه میکرد و هنوز به سی نارسیده ، موهای سرش ماش و برنج شدند . خلیفه نصیر هم که همه عمرش در تنهائی و کار سخت و شاقه گذشته بود ، پیر و ناتوان شده می رفت تا حدی که دیگر آمدن به دکان هم برایش مشکل شده بود . او شریف را مثل پسر می دانست و اعتماد به او داشت ، دکان و مسوولیتش را گذاشت به او . پنج سال از عروسی شریف و عزیزه گذشت و طفلی هم در راه نبود . آنها از داشتن اولاد دیگر نا امید شده بودند . بعد از مرگ پدر ، مریضی مادر و غم و غصۀ بی اولادی  شریف را خشک و لاغرش نموده بودند . از اشتها مانده بود و چرتی و کم حرف شده بود . هر هفته یک بار دو بار به قبرستان میرفت و سر قبر پدرش با چشمان پر اشک می نشست و دعا میکرد و خودش را آرام می ساخت . ، بعد از بسته نمودن دکان ، هفتۀ دو سه بار هم نزد خلیفه نصیر میرفت. او نیز بیکس و بی کوی بود و بگفته ی مشهور که « زهر آدمه، آدم برمیداره » ، کمی  از غم و تشویش شان را در خلال صحبت و اختلاط کم می شد .

شریف آدم با پاس و وفا دار بود . هرگز کمک و مدد خلیفه اشرا از یاد نبرد و عهدی که با او  کرده بود ، تا آخر به آن پابند ماند . ماهانه در پهلوی یک مقدار پول نقد آنچه خودش میخورد برای خلیقه نصیر نیز آماده میکرد .

روزی شریف در دکان نشسته بود و خودش را خوب حس نمیکرد . صبح که از خانه میآمد ، مادرش مریض بود . دلش پیهم گواهی بد میداد . با خودش چند بار گفت « خدا خیر کنه ! مادرم خوب باشه » ، اما بالاخره دلش طاقت نیاورد ، در دکان را بست و به قصاب همسایه گفت میره و زود بر میگرده ! با عجله بسوی خانه روان شد . هر چه میرفت رسیدنی نبود ، گوئی قدمهایش کوتاه تر شده بودند  . راه خانه دورتر از همیشه برایش معلوم می شد . بالاخره وقتی نزدیک خانه رسید و داخل حویلی کرائی شد ، دانست که دلش بیهوده ناآرام نبود . صدای گریه و ناله زنش و دو زن همسایه ، ناامیدی اشرا کامل نمودند . شامگاهان چهار پائی مادرش را شریف و مامایش با دو سه تن دیگر به آرامگاه خاموشان بردند و دفن نمودند . غمی دیگر بر غمهای شریف اضافه شد . بی پدری ، بی مادری ، بی اولادی و فقر و غربت هر روز به اندازه ی یک سال پیرش می ساختند . چاره ی دیگری نداشت به غیر از صبر خدا . روزیکه کار و بار خوب میبود اقلن از چرت و تشویشش کم می شد . خوده به کارش مصروف میساخت ؛ چرم می برید ، سرش میکرد ، می دوخت ، رنگ میکرد و جلا میداد . برخلاف ، روزهائی که کار نمی بود ، یا کم میبود ، روز تمام شدنی نبود . خوشبختانه که شریف رادیوی کوچک بالتی دار پدرش را مثل یادگار با خودش به دکان آورده بود و بر بالای تاقچه عقب سرش گذاشته بود . گاهگاهی اخبار را گوش میداد اما همینکه کدام خواندن غمگین از رادیو پخش می شد ، شریف غرق در غم و اندوه میگشت و اگر کسی نمی بود ، دم اشکهایش را گرفته نمی توانست . باری با شنیدن این خواندن جاودان صدا ، ساربان آنقدر گریسته بود که تمام روز چشمهایش سرخ و غمگین بودند .

     این غم بی حیا مرا ، هیچ رها نمی کند

                        از من و ناله های من هیچ حیأ نمی کند

و همیش وقتی این خواندن را می شنید ، گمان میبرد که این شعر و آهنگ زیب حال و احوال و روزگار اویند و برای او ساخته شده .

شریف صبحها زود یک پیاله چای و نان میخورد و طرف دکان میرفت. اگر کاری میبود انجام میداد و خودش را مصروف می ساخت ، ورنه روزش به چرت زدن می گذشت . روزی شاگرد نانوا ، دوان دوان و نفسک زنان دم دکان شریف سبز شد و خبر بدی به او آورد . بلی خلیفه نصیر ، زمین و زمان بر سر شریف تیره و تار گردید . بی پدری بی مادری و حالا بی استاد و رفیق و دوست .  دوروز قبل که به دیدار خلیفه نصیر  رفته بود ، وقت خدا حافظی ، به او گفته بود که « اگه دیدیم خوب ، اگه ندیدم ، دیدار به قیامت » . شریف آنروز  از این سخن خلیفه نصیر تعجب کرده بود و از خودش پرسیده بود که چرا خلیفه چنین سخنی  را گفت ؟ ولی آنروز فهمید که خلیفه رفتنی بود ولی او ندانسته بود . خلیفه نصیر  را در همان گورستان بردند و دفن نمودند . از او نه زنی بجا ماند و نه اولاد و نه مال متاعی ، یا بگفته ی خودش «چرک دنیا» .

شریف خودش را گاهگاهی در بی اولادی با خلیفه نصیر مقایسه  میکرد  ، اما زمانیکه به زن و ماما و فامیلش فکر میکرد ، شکر می نمود و خودش را بی کس و کوی و از بیخ بته نمی دانست. شریف از نداشتن اولاد ، گر چه رنج میبرد ، اما بخاطر دل نازک زنش آنرا تحویل قسمت و تقدیر نموده می گفت : « خواست خدا نبود ، هر چه رضای خدا باشه هموطو میشه . . .» . ماه و سال می گذشتند و غم و رنج از سر شریف دست بردار نبود و وی تبدیل به کاکا شریف شد . آهسته آهسته کمرش را محکم گرفته راه میرفت و مردم او را کاکا شریف صدا میزدند .

اکثر روز ها پیش از کار و یا در پایان روز سری به گورستان میزد و بر سر قبر ها میرفت ، به بی وفائی عمر و داغ جدائی و تنهائی لعنت می فرستاد . چند سالی دیگر گذشتند و در همین مدت مامای شریف نیز به جمع مردگان پیوسته بود .

شریف دیگر توان آمدن به دکان را نداشت . دکان را به یگانه پسر مامایش که نزد او شاگردی نموده بود سپرد و خودش گاهگاهی میآمد و در سایه ی دکان می نشست و به گذشته ها فکر میکرد .

بادی تندی می وزید . گرد و خاک برخاسته از گورستان ، دیدن در چند قدمی را سخت و دشوار ساخته بود  . پس از آرامش کوتاه ، سرو صورت چند نفر از دکانداران نمایان شد که شریف بی کس را تا خانه ی آخرش آورده و بخاک سپرده بودند . بلی کاکا شریف در پهلوی پدر و مادر ، ماما و استادش در همان گورستان بیکسان بخاک سپرده شد و داستان یک زندگی سراپا درد و رنج آنروز  خاتمه یافت .

                                                                                                              پایان