عبدالهادی رهنما

به مهر درمان کن

این فضای دل خزان زده را، نازنینم بــــیــا بهاران کن

تکــــدرخت خمود رویا را، بار دیگر شکوفه باران کن

باز یک شب به پاس حرمت عشق، پا بنه بی خبربه دیدارم

خانۀ خــســــته از ملال مرا، پر ز عطر لطیف احسان کن

دل که یک عمر ره به سوئی زد، کول بارش تمام هجران است

داغ هایش ز داروی مهرت، نــــازنـــیـنا! به مهر درمان کن

ســـــال ها گشت از مــــی وصلت، یک قلم از خمار لبریزم

باده را رنگ وبوی دیگر بخش، فارغم از حصار دوران کن

شور و حـــــال بده به چشمانم، با نگاهی چنان که می دانی

گوهر اشـــــــک را به شور تمام، زینت با شکوه دامان کن

تا که پروانه سان به گِرد و برت، پرزنم روز وشب همیش همیش

شـــمـــع دل را به آتشی از عشق در مسیر زمان فروزان کن

گر که لـــبــخــــند را صفا بخشی، جان تازه به رهنما بخشی

بر نیکویی نمـــی رسد نقصان، قاضی عقل خویش وجدان کن