ارسالی سکینه روشنگر

شعر از لیلی غزل

بهار بلخ            

بیا که رقص‌کند دل دوباره در برمن

دوشنبه است و هوایت زده‌ست بر سر من

به برگ برگ تنم آفتاب می‌ریزی

به شاخه شاخه‌ی من پر بزن کبوتر من

بیا که باز ببارد به روی شانه‌ی تو

بهارِ بلخ از امواج گیسوی تر من

بپیچ دور تنم دست‌های سبزت را

به اوج‌ها برسد قامت صنوبر من

بچینم از دهنت طعم سیب و گندم را

بهشت وا شود این‌گونه در برابر من

که از نهاد جنونم غزل بلند شود

بکار هُرم تنت را به روی بستر من

بیا که با تو بیاید، سپیده، آزادی

و شب بدر شود از کشت‌زار شبدر من

کجاست گرمیِ آتش‌فشان آغوش‌ات

که شعله‌ها بزند در بساط پیکر من

سرم اگر برود از تو برنمی‌گردم

که عشق داده همین را به خوردِ باور من