لیلی غزل

                     اوج سرخ

همین دیشب به شهر قصه‌ها با خود مرا بردی

مرا تا اوج سرخ عشق و شعر و ماجرا بردی

مرا دیشب میان موج دریای غزل کشتی

دوباره زنده کردی، با خودت تا انتها بردی

مرا دلتنگ دیدی، داستان مرگ یادت رفت

مرا تصویر خواندی تا دل آیینه‌ها بردی

تنم را در مذاب اشک‌هایت شست‌ وشو دادی

ولی روح مرا، انگار تا عرش خدا بردی

از آواز تو پر شد، زنده‌ گیی ساکت و سردم

تمام هستی‌ ام را با صدایت، بی‌صدا بردی

اگر چه دیر شد، اما چه زیبا و صمیمانه

مرا در کوچه‌های خاطرات آشنا بردی

مرا آرام مثل یک پر قو، روی دستانت

گرفتی با خودت از چنگ درد و انزوا بردی

شبیه قهرمان داستان کودکی‌هایم

مرا از محبس تاریک یک آدم‌ ربا بردی