انجینیرشیر”آهنگر”

اهمیت استقلال در رابطه با اوضاع امروز

چو  کشور نباشد  تن  من  مبا د

درین بوم و بر زنده یک تن مباد

همه سر به سر تن به کشتن دهیم

از آن به که کشور به دشمن دهیم

                                                                            (فردوسی توسی)

از هر باسوادی که در کشور ما بپرسی اشعار فردوسی را خوانده ای؟ پاسخ اکثریت مطلق،  به ویژه  چیز فهم ها،  این است:  “بلی که خوانده ام”. ولی با این حال دیده می شود که برخی از این “چیزفهم ها” آثار و نوشته هائی را خوانده اند تا در مجالس حریفان بگویند  که فلان اثر و فلان کتاب را خوانده ام و چند تا نام  و چند تا کتاب مشهور را ردیف کنند و حتی نقل قول های فروانی هم از نویسندگان مغرب و مشرق جهان چاشنی گفتارشان کنند تا حریفان به فهمند که طرف “روشنفکر” است، “مطالعه” دارد  و “خیلی پُر” است. و اما، آن چه باید از این مطالعات گسترده – ولی نه ژرف – حاصل می آمد و نه تنها مطالعه کننده بلکه محیط پیرامونش را نیز به عنوان تئوری های رهنما رهنمون می شد، با کمال تاسف به دست نیامده است. چنین عزیزانی فراموش می کنند که آموختن هنراست، اما “آموخته را به کار بستن از آن مهمتر است” و این جان وهدف آموزش ومطالعه است، درغیر آن، حفظ چند تا کتاب و کشیدن چند نقل قول، دردی را دوا نمی کند. روشنفکران پیشتاز، عناصرآگاه باید کتاب و آثار را به عنوان بیان مُدوَن تجارب  دیگران به مطالعه بگیرند و از آن جزم های لایتغیر نسازند. ازچیزهای به درد بخورش در شرایط موجود هستی خود به عنوان تئوری رهنما بهره ببرند و آن را به طور خلاقانه در زندگی شخصی و اجتماعی شان تطبیق کنند. هکذا هر کتاب خوان و مطالعه کنندۀ که هدفش تطبیق رهنمودهای سالم کتاب و آگاهی از تجارب دیگران برای پرهیز از اشتباه مشابه نباشد، به آدم خیال باف و قلنبه سُلنبه گوئی بدل می شود که هر روز با مطالعۀ آخرین پاراگراف یک کتاب و یا نظریه، موضع بدل می کند و هردم به گرایشی می غلتد. درچنین وضعی نه تنها کسی به چنین آدم دمدمی مزاجی باور نمی کند، بلکه برعکس هرکسی که با او روبرو شد، حتی نزدیک ترین کسش، در دلش می گوید “خدایا خیرکن!”، “باز حالی افسانه های سرمگسک شروع می کند” و… شاید هم چنین آدم هائی به شخصیت های مجذوب  و درونگرائی مبدل شوند که عواقبش برای خودشان خطرناک و برای هم نشینان شان رنج آوراست.

هدف از این مقدمه این است که توجه بیشتر را به متن و محتوای آثار زیر مطالعه جذب کند و خواننده را به تحلیل و تجزیۀ هر متنی که مطالعه می کند، فرا بخواند. از جمله درهمان دو فردی که  از فردوسی  زینت بخش عنوان این نوشتار قرار گرفته است.

فردوسی توسی شاعر توانمند و همیشه جاودان زبان پارسی، تئوری اشغال و تجربۀ قرن ها مقاومت باشندگان سرزمینش را برضد اشغال درهمین دو فرد گنجانیده و خیلی داهیانه به فورمول بندی اهمیت استقلال و مبارزه برای آن، وهکذا تشخیص تضاد عمده درحالت تجاوز به کشور، پرداخته است، کما این که شعار عمده  و راه  و شیوۀ مبارزۀ ضد تجاوز و اشغال را نیز مشخص کرده است. توجه کنید وقتی  می گوید:

چو کشور نباشد  تــــن مـن  مباد

درین بوم و بر زنده یک تن مباد

دراین جا استقلال و “آزادی کشور”، به قول امروزی ها “آزادی ملی”، حتی بر بود باشندگان سرزمین ارجحیت می یابد، چه رسد به خواسته های قومی، محلی، مذهبی و یا حتی مسایل دیگری مثل دموکراسی وعدالت اجتماعی که باید درمتن “آزادی ملی” و با گرایش مترقی مطرح شوند نه مُقدم برآن.

به زبان ساده تر معنای این شعر و گپ درست، حسابی و اصولی این است که:  وقتی نیروی بیگانه  به کشوری  تجاوز می کند، طرد  تجاوز و کسب استقلال کامل وظیفۀ اصلی است. یعنی تضاد عمده، تضاد مردم این کشور که مورد تجاوز قرار گرفته اند، با نیروهای متجاوز به این کشور مستقل است که حق حاکمیت، استقلال و بود کشور مورد تجاوز را به عنوان یک کشور مستقل زیر سوال برده  و آن را مستعمرۀ خود ساخته است. حال هرکسی هم که با متجاوز دمساز و همراه شود، درصف دشمن و بر ضد خلق و کشور است. بناءً حل تضاد عمده، یعنی طرد تجاوز و کسب استقلال، اهمیت فوق العاده کسب کرده و در دستور کار قرار می گیرد و کلیۀ تضادهای دیگرجامعه تابع آن است. به بیان دیگر “آزادی ملی” شعار اولیه است که تاخیر پذیر نیست. یعنی که ملت مورد تجاوز، اول تر از هرچیز باید این مسئله را حل کند که آیا کشورش متعلق به اوست یا  به متجاوزین؟ آیا او هویت ملی مستقل دارد یا وابسته، برده  و مستعمرۀ اشغال گران است؟

در حل این مسئلۀ اساسی و درپاسخ به همین پرسش است که فردوسی می گوید:

همه سر به سر تن به کشتن دهیم

از آن به که کشور به دشمن دهیم

تحلیل گران ما خوب دقت کنند، وقتی گفته می شود  “همه سر به سر تن به کشتن دهیم”،  دراین کلام قصار چند نکته نهفته است، کلمۀ “همه”، می گوید درهنگام تجاوز به کشور، مبارزه علیه تجاوز فرض و وظیفۀ هَمَگانی است، و دراین مبارزه باید تمام آحاد کشور برای کسب استقلال و آزادی بسیج شوند، متحد شوند (جبهۀ متحد ملی تشکیل دهند)، تضادهای درونی را تبَعی و دست دوم بسازند، خواست های دیگر را مقدم نسازند، مسایل منطقوی، مذهبی، قومی، لسانی و حتی تضادهای طبقاتی را تابع مبارزه علیه متجاوز کنند  و حل کامل شان را به بعد از دفع تجاوز موکول نمایند.

همه باهم در صف واحد و تا پای جان در دفع تجاوز بکوشند. مرز این وحدت و مبارزه هم  تا پای جان برای طرد تجاوز و کسب آزادی است و فشردۀ این شعر همان شعار رزمندۀ “یامرگ یا آزادی” است که در کلیۀ نبردهای ضد تجاوزی، شعار رزمندگان صادق راه آزادی میهن ما بوده است ومردم ما هم برای کسب آزادی، به مصداق همین شعر و شعار، تا  ورای مرگ رفته اند.

آری! مردم سلطه ناپذیرافغانستان، که به استقلال و آزادی شان اهمیت بسیار قایلند، به کرات و مرات برای بدست آوردن آزادی و استقلال در برابر تجاوز اجانب با این گونه تشخیص  تضاد عمده و ایجاد ابزار حل این تضاد، یعنی وحدت سراسری مردم و جنگ توده ها علیه متجاوز، تا پای جان عمل کرده اند. چند مثال آن را – اگر تکرارهم بشود –  دراین جا یاد دهانی می کنیم.

 وقتی اسکندرمقدونی، که اسکندر کبیرش می خواندند، پای تجاوز به حریم کشورما گذاشت، دلاورمردان و شیرزنان میهن ما برای “آزادی ملی” شان چنان مستانه بر متجاوزین شوریدند که شور این مستی را تا به آتن و مقدونیه رساندند، و اسکندر کبیر را، چهل ماه و به روایتی چهارسال آزگار، همچون سنگ آسیاب سرگردان ساختند. آری همان اسکندری که در وصفش می گفتند:

“زنوک حربۀ او می چکید خون جهان

زخاک پاش نمودار خاک پادشهــــان

اسکندری که امپراطوری جهان گشای پارس در برابرش طی چند روز به زانو درآمد،  ولی در تجاوز به افغانستان پایش به گل ماند.

“خبر نبود که این مملکت عدوسوز است

خدنگ چلۀ پکتیسیان جگر دوز است

در رویاروئی با متجاوزین عرب نیز، “پکتیسیان” و خراسانیان دیروز، یا اجداد همین افغان های امروز، چنین کردند. وقتی اعراب از اشاعۀ دین به تسلط بر خاک میهن ما دست انداختند، به مقاومت یک پارچۀ مردم سرزمین ما مواجه شدند. نگاهی به تاریخ و نحوۀ این مقاومت نیز ما را به چگونگی تشخیص تضادعمده و شعار”آزادی ملی” به حیث شعار زمان درحین تجاوز به  کشور، رهنمون می شود و نشان می دهد که حتی دین هم نتوانست استقلال و “آزادی ملی” مردم ما را  تابع خود بسازد.

به جنگ های آزادی خواهانه برضد تجاوزانگلیس به کشور ما دقت کنید. انگلیس ها از مرزهای شرقی و جنوب به کشورما تجاوز کردند، ولی جبهۀ مقاومت خلق ما “از هریوا تا به واخان بلند” را نیز شامل می شد. این زمان، یعنی درهنگام تجاوز به میهن، و این جا، یعنی در وطن اشغال شده، هیچ افغانی به خود حق نداد ونگفت که من از شمال هستم و آن دیگری از جنوب است، من هزاره و یا پشتونم وآن یکی اُزبک ویا تاجیک است، من شیعه ویا سُنی هستم و او هندو  یا چیز دیگری است.  همه دست در دست هم به نجات میهن شتافتند و چون بهمنی برسر متجاوزین به کشورشان فرود آمدند و دمار از روزگارش برآوردند. به همین دلیل هم بود که انگلیس ها افغانستان را “لانۀ زنبور” خواندند که وقتی به آن دست تجاوز دراز کنی همه برسرت می ریزند.

پوزۀ روس ها نیز با قدرت همه،  یعنی با مبارزه، خود گذری و جانبازی کلیۀ اقوام و ملیت ها از سرتاسر کشورما، و فقط باعمده ساختن “آزادی ملی”، به زمین مالیده شد. ملت ما، یعنی همۀ مردم افغانستان، با شعارآزادی خواهانۀ :

“روس ها از ملک ما بیرون شوید

ورنه غرق رودبار خون شوید!”

 از شمال تا جنوب، و از شرق تا غرب کشور، به دفاع از میهن  و در طرد تجاوز، یا به بیان دیگر برای بدست آوردن استقلال و”آزادی ملی” شان بسیج شدند و حماسۀ قرن را آفریدند. تاریخ به وضاحت کامل گواه آن است که هرگاه درچنین مواردی شعار”آزادی ملی” با گرایش مترقی کم رنگ ساخته شده و شعار و گرایش دیگری عمده شده است، جنبش، راهی به غلط پیموده و نخاسان درکمین نشسته از آن سود برده اند.

شیطان صفتان دین فروش وطنی ما ، که بارها به دین پشت کرده اند، و اربابان خارجی شان فقط با انگ دین زدن به جنبش استقلال طلبانه و آزادی خواهانه توانستند جنبش شکوه مند ضد تجاوزی مردم ما را به آستان تجاوزی دیگر سقوط بدهند؛ و این افتضاح و ننگ تاریخی را بردامن تاریخ سراپا مملو از مبارزۀ ضد تجاوزی ملت غیورما بچسبانند، و مشاطه گران نکتائی پوش و متخصصین توجیه گر نیز آن را توجیه “دموکراتیک” بفرمایند تا در حاشیۀ قدرتش بچرند.

یکی از دلایل توجیه مشاطه گران تجاوز این است که گویا تجاوز کشورهای پیشرفته از نظرتخنیکی، به کشورهای عقب مانده، راه انکشاف به سوی تمدن را، به کشور مورد تجاوز می گشاید و آن را به سوی دموکراسی و پیشرفت سوق می دهد. به قول آن ها کشورهای عقب ماندۀ که مورد تجاوز قرارگرفته اند، شانس آورده و مجوز و امکانات تکامل به پیش را نصیب شده اند. پس دراین صورت مقاومت در برابرتجاوز و کسب استقلال و آزادی ملی نه تنها غیر ضروری، که مانع پیشرفت به حساب می آید. تئوری بافان این تصور از داشتن راه آهن درهند به عنوان یک دستآورد و پیشرفت تجاوز و تسلط انگلیس درهند یاد می کنند و از اجداد سرکش ما، یعنی از مبارزان استقلال طلب و آزادی خواه ما، خورده می گیرند که چرا با مقاومت در برابرتجاوزات مکرر انگلیس ها، مانع کشیدن خط آهن در افغانستان شده اند. و به ما نیز مژده می دهند که امریکائی ها و متحدین شان کابل را “دُبی” و هرات را “کازابلانکا” می سازند.

بطلان این تئوری را درسراسر تاریخ، تجربه ثابت کرده است. با این حال ناگزیراً باید مکثی، ولو خیلی کوتاه و مختصر، بر پیامدهای تجاوز و سلب استقلال برخی کشورها درمنطقۀ خود ما و حواشی آن بکنیم، تا تاریخ و واقعیات بگویند که پذیرش تجاوز چه ارمغانی به مستعمرات داشته است.

کشور”برما” بیش از صد سال در اشغال و مستعمرۀ انگلیس ها بود. به قول دکتر “تین مونگ”  نمایندۀ کشور برما در مذاکره با ژاپن، هر چند که “برما” بیش از ۱۰۰ سال به زور با بریتانیای کبیر همگام بوده است، برمه ای ها فقط سهم بسیار ناچیزی از پیشرفت به دست آمده را نصیب برده اند.

همچنان یک انگلیسی به نام موریس کالیس (Maurice Collis) رئیس “دادگاه صلح رانگون” در کتابش، “محاکمات برمه”، می نویسد: “ما  در برمه … منافع انگلیس را در مقام نخست قرار داده بودیم و با برمه ای ها به عنوان هم نوع رفتار نکرده بودیم، بلکه آن ها را موجوداتی پست تلقی کرده بودیم …. برمه ای ها فاقد سرمایه و آگاهی برای توسعۀ ثروت های معدنی و جنگلی خود بودند. ازاین رو ما از خارج سرمایه وارد کردیم. انگلیسی ها، هندی ها و چینی ها امتیازاتی گرفتند و صنایع بزرگ را احداث کردند. به ناچار، تقریباً همۀ ثروتمندان، خارجی بودند و درنتیجه برمه ای های فقیر در یک کشور فقیر، با وجود ثروتمند شدن کشور، همچنان فقیرمانده بودند.“(تاکید روی کلمات ازمن است – نگارنده).(تاریخ جنوب شرقی، جنوب و شرق آسیا  ص ۲۹۲ تا ۳۰۱)

جی.اس.فرنیوال (J.S.Furnivall) اظهارمی دارد: “برمۀ بریتانیا، نظام اقتصادیی بود که درآن زمین داران بزرگ اروپائی، هندی های دارای کیش ها و فرقه های متفاوت، چینی های دارای طبقات و گویش ها ی مختلف هیچ وجه مشترکی با برمه ای ها نداشتند. تنها وجه مشترک آن ها کسب سود بود و هیچ اصل معنوی مشترک را نمی شناختند. به طور کلی نمونه ای بود از آن چه امروز معمولاً جامعۀ کثرت گرا نامیده می شود. جامعۀ که تحت نفوذ نیروهای اقتصادی است و تنها با سربازان خارجی می توان آن را باهم نگهداشت”. (همانجا)

متوجه شدی وطندارعزیز! استعمارگران، چه روسی باشند، چه چینی، چه امریکائی باشند و چه انگلیسی، چه عرب و پاکستانی باشند و چه ایرانی و یا هرکس دیگر، مردم مستعمرات شان را “پست تلقی می کنند و به عنوان همنوع با آن ها رفتار نمی کنند”. می بینی که خود شان اعتراف می کنند که آن ها همیشه “منافع خود را درمقام نخست قرار می دهند و جز کسب سود، هیچ اصل معنوی را نمی شناسند. مردم فقیرمستعمره همچنان فقیر می مانند”؛ پس چرا من و تو باید با خود فریبی چشم انتظار چیز دیگری از متجاوزین و استعمارگران درکشور خود باشیم؟ چنین انتظاری واقعاً بیهوده است.

تاریخ را بیشتر ورق می زنیم. همان هندوستان “راه آهن دار” را در نظر می گیریم. هندوستان ازسال ۱۸۱۸م تا سال ۱۹۴۷م، یعنی یک صد و بیست ونُه سال در تصرف و مستعمرۀ انگلیس بود.

آیا تنها دیدن واقعیات زندگی فلاکت بار و خلاف شأن انسانی، که برملیون ها انسان مظلوم آن سرزمین تحمیل شده ونسل اندرنسل با فقر و گرسنگی در کنارخیابان ها و در زاغه های ویرانۀ چوبین و کارتُنی فقط عُمر و زندگی از دست می دهند، کافی نیست تا براستعمار و استعمارزدگی لعنت بفرستیم؟

ازهندوستانی که خزانۀ انواع ثروت ها بود چه چیزی جز زندگی فلاکت بار نصیب صدها ملیون انسان زحمتکش و مالک اصلی سرزمین هندوستان شده است؟ تمام ثروت هند را استعمارگران انگلیسی غارت کردند. فقط چند خانوادۀ که با استعمارگران برای غارت هند سرجوال گرفته اند و یا با آن ها مماشات کرده اند، با مکیدن خون مردم میهن شان به زندگی های فرعونی رسیده اند، زندگی صدها ملیون انسان دیگر درهند، مرگ تدریجی و فاجعۀ بزرگ انسانی دو قرن است، که مسئولیت آن بردوش استعمار و همدستان بومی آن است. استثمار، ستم و ظلم و برخورد غیرانسانی با میلیون ها انسان زحمتکش هندی، اعم ازطفل و زن و مرد، پیر و جوان به حدی است که دیدن آن اشک چشم هرانسان با احساس و با وجدانی را جاری می سازد.

بروید زندگی ماورای مشقت بار خانواده های کارگرهندی را در معادن ذغال سنگ هند مشاهده کنید وببینید که کمپنی BCCL* درهمین قرن بیست و یک  انسان ها را چگونه زنده زنده درآتش می سوزاند. درفلم مستندی که یکی از تلویزیون های خصوصی به نمایش گذاشت، نشان داده شد که دراین معادن کارگران در روی آتش افروخته با مزد ناچیز به استخراج ذغال می پردازند و درجوار همان دود و آتش شب و روز شان را سپری می کنند. هیچ مرجعی، نه درهند ونه درجهان، به داد آن مردم مظلوم و بی پناه نمی رسد، چون هند یک کشور “دموکراتیک” سرمایه داری و ادامه دهندۀ  سُنت انگلیس است. پنج درصد چنین اجحاف و ستمی، اگر در یکی از جوامع سوسیالیستی اتفاق می افتاد، فلم واسناد آن برای تخریب هفت  پُشت تمام سوسیالیست های جهان کافی بود و داد و واویلای نقض حقوق بشر گوش فلک را کر می کرد. ولی برای نظام “دمکراتیک” سرمایه داری هند، و یا هرسرمایه داری دیگری، چنین جنایاتی عیب شمرده نمی شود؟؟؟!!!

تازه “دموکرات های” ما، همین نظام غیرانسانی را برای ما الگو می آورند وحتی برمبارزان استقلال طلب و آزادی خواه ما می تازند که چرا ازآن پیروی نکرده اند. حال زندگی های رقت بار و فقر و فلاکت زده در پاکستان و بنگله دیش را هم، که ضمیمۀ هند، با پذیرش صد و بیست و نُه سال استعمار انگلیس، “راه آهن” دارند، بر این مصیبت بیافزا تا دود از دماغت برآید و بر استعمار و استعمارپرست لعنت بگوئی و براجداد قهرمان آزادی خواه و ضد استعماری ات درود بفرستی .

به کشور دیگری نگاه می کنیم. جی. پی. اونگ کیلی می نویسد که: “اسپانیائی ها از سال ۱۵۶۵ تا ۱۸۹۸م  یعنی به مدت ۳۳۳ سال (آری درست خواندی – سه صد وسی وسه سال – نگارنده) بر فلیپین به عنوان مستعمره حکومت کردند.

… نظام حکومتی اسپانیا درفلیپین بیش از سه قرن هیچ تغییرمهمی نکرد… حکومت فلیپین از لحاظ ماهیت بیشترفئودالی و استبدادی بود. … مقامات اسپانیائی درفلیپین دررفتارخشن وغیرانسانی نسبت به فلیپینی ها… از دیگران عقب نبودند. یکی ازمهم ترین هدف های اسپانیائی ها درتصرف فلیپین این بود که مجمع الجزایر را به صورت منبعی برای مواد خام و کالاهای آسیائی درآورند که در اروپا رواج داشتند.” (همان اثر، ص ۳۱۳ و ۳۱۴)

آری، هموطن این ها نمونه هائی از عمل کرد استعمارگران در کشورهائی است که به دلایل مختلف، زمان طولانی زیر یوغ استعمار مانده اند و استقلال و “آزادی ملی” شان را از دست دادند. این کشورها در تمام دوران تسلط استعمار، چپاول و غارت شدند و با مردم شان حتی به حیث انسان برخورد نشده است. اجانب متجاوز با مردم این سرزمین ها، درکشور خودشان، مانند بردۀ زرخرید خود برخورد کرده اند. فقط عده ای بومی وطن فروش و ایادی استعمار به قیمت خاک وخون مُلک و مردم شان به زندگی های ذلت بار پارازیتی رسیده اند. حال ازهمین قماش پارازیت های وطنی ما هم، ما را به پذیرش استعمار دعوت می کنند تا خود نیز در حاشیۀ خون و خاک ما،  در زیرچکمه های استعمار بچرند و شکم  پُرکنند.

 بحث و یا نیرنگ دیگری که انقیاد طلبان، وشاید هم عده ای دیگر، مطرح می کنند این است که می گویند در دنیای امروز هیچ کس نمی تواند مستقل زندگی کند، باید وابستگی را برای تامین مایحتاج  کشور پذیرفت.

 در این بحث یک مغالطه و یا غلط فهمی مشهود است که طراحان آن “استقلال”  و “انزوا”  را یکی می دانند. تا جائی که من می دانم، هیچ استقلال طلب و آزادی خواهی نگفته است که داشتن استقلال یعنی منزوی شدن از جهان. آزادی خواهان می گویند کسی حق ندارد به کشور ما تجاوز کند. مردم ما حق دارند و باید خودشان سرنوشت خود را تعیین کنند و رقم بزنند. منابع و امتیازات طبیعی، انسانی، جیوپولیتیک، سیاسی و سایر داشته های شان را خود شان به نفع خود و کشور شان به کار ببرند. حق داشته باشند با هرکسی با حفظ منافع ملی خود و با حقوق برابر و احترام متقابل داخل مراودات و ارتباطات و بَدِه بستان ها بشوند. به شخصیت و منافع انسانی و ملی شان احترام و اعتناء شود. آزادیخواهان انسان جامعۀ شان را اسیر و کشورشا ن را مستعمرۀ کس نمی خواهند و نمی پذیرند، نه این که خود و ملت شان را از جهان منزوی کنند.

و اما بحث بسیار مطرح و ورد زبان ها این است که هرگاه از آزادی و استقلال صحبت شود، اعتراض گونه، و درعین حال حق به جانب، می گویند: “اگر عساکر خارجی کشور ما را ترک کنند، طالبان می آیند و باز کشور ما توسط طالبان و تنظیم های جهادی و ملیش سابق به جنگ داخلی کشیده می شود” .

این تئوری به ساده گی از طراحان طرد تجاوز الترناتیف یا جای گزین فوری قدرت می خواهد. وقتی هم اکنون چنین نیروی ساخته و پرداختۀ حکومت کردن را درچشمرس نمی بیند، حضور متجاوزین را در کشور می پذیرد و به انقیاد تن می دهد.

دراین تئوری که ظاهرعامه پسند دارد، استقلال و آزادی به مفهوم  و اهمیت درست آن درک نشده و تا حد صِرف خروج عساکراشغال گر پائین می آید. درحالی که از نظرما، پروسۀ اشغال کشور ما با ورود عساکر اشغال گر آغاز نشده که با خروج آن پایان یابد. پروسۀ اشغال کشورما از مداخلۀ اجانب به امورسیاسی، اقتصادی، نظامی، فرهنگی و… و ساختن گروهک هائی مانند خلقی – پرچمی ها، تنظیم های ساخت پاکستان و ایران و طالبان آغاز شده که تا حد باند های مسلح آدم کُش و ویرانگر و تروریست رشد داده شده اند، و درآخرین مرحله، کشورما توسط عساکر اشغال گر مستقیماً اشغال شده و ادارات مستعمراتی برآن حاکم ساخته شده است. این ها همه شامل پروسۀ تجاوز وسلب استقلال و آزادی مُلک وملت ما است. بناءً کسب استقلال نیز شامل دفع و طرد همۀ این اجزا است. طرد تجاوز معنی اش این است که متجاوزین باید توسط مردم و نیروهای مردمی وادارساخته شوند تمام اسباب و وسایلی را که به منظور تجاوز تدارک دیده اند و از آن برای تجاوز بهره برده اند، از کشور ما جمع کنند. امروز دیگر همه می دانند که حزب خلق – پرچم به دست روس ها ساخته شده و به قدرت رسید. همین که روس ها کمک شان را کم ساختند، قدرت دست نشانده فرو ریخت.

کی نمی داند که طالبان و تنظیم های جهادی به دست امریکا، انگلیس، پاکستان، کشورهای عرب خلیج و ایران و کمک چین و دیگران بنا شده و چنین خون ریز و ویران گر ساخته شدند؛ و بعد هریک با النوبه به قدرت نصب شدند؟

بناءً وقتی از استقلال و آزادی صحبت می شود، قطع هرگونه کمک به این باندها و یا هرباند دیگر وابسته به اجانب، خلع سلاح و از بین بردن هرگونه پایگاه و پناهگاه های شان در داخل وخارج کشور و… ضمایم طرد تجاوز هستند.

هیچ طالبی، و کلاً هیچ نیروئی، قادرنیست بدون پشتوانه و کمک اجانب، در برابر مردم مستقل، آگاه و سازمان یافته، برای یک روز هم به ایستد. آنگاه است که دیگر “لزوم” حضور عامه پسندانۀ اشغال گران بیگانه نیز منتفی می گردد و استقلال معنا و اهمیت پیدا می کند. مردم مستقلی که با بسیج و قدرت خود تجاوز را با همه متعلقاتش آگاهانه دفع کرده اند، دیگر به پای خود می ایستند وحاکمیت شان را نیز از درون خود، از آگاه ترین و پیشتاز ترین فرزندان خود برمی گزینند و آنگاه قادر خواهند بود به هر اخلال گری پاسخ مناسب بدهند و کشور شان را آباد، مترقی و مرفه بسازند.

اگربخواهیم ازآن چه بیان شد نتیجۀ منطقی بگیریم وبه اهمیت استقلال و چگونگی برخورد به آن پی ببریم به همان گفتارداهیانۀ شیخ الشعرا استاد فدائی هروی، شاعر فرزانۀ میهن ما می رسیم که گفته بود:

زنـــدگی در پنجـۀ عـفـــــریت استعمــار نـنـگ است

شیوۀ  آزاد گان  با  ظلــــم  و استبداد  جـنـگ است

خصـم چــــــــون  روبـــــاه  مکار و زرنـــــگ است

تا تو را در بند خویش آرد بـه دستش پالهنگ است

ره بـــــه جرئت رو کـــــه نــــــــه وقت  درنگ است

ایــــن  پــــیــــــــام  آرزوی  آرزوی  آرزو ها  است