عبدالهادی رهنما

 

      آدم و حوا

از عشق جزسه حرف به دنیا نمانده است

حتی به خواب و عالم رویا نمانده است

با مرگ عشق گشته سیه پوش روزگار

آبِ حیا به دیده ی دل ها نمانده است

از بس که دیو جهل و هوس پرسه می زند

پاکیزه گی به کودک و بابا نمانده است

در شهر و دهکده چو به گردی تمام وقت

در کس حضور گوهر تقوا نمانده است

جز سرکشی ز آدم و حوا چو بنگری

میراث آن چنانی بر ما نمانده است

جنگ و جنون و جهل جهانی شده دریغ !

آسایشِ به کشور دل ها نمانده است

جز مرگ و درد و فتنه و نیرنگ رنگ رنگ

ره توشه یی به حضرت فردا نمانده است